ماجرا مال سی سال پیش بود؛ فردریک هالام شیمی دان بود و جوهر مدرک دکترایش هنوز خشک نشده بود و هیچ چیزی در ناصیه اش نبود که نشان بدهد قرار است یک روزی دنیا را تکان بدهد. چیزی که رفته رفته دنیا را تکان داد یک بطری گردوخاک گرفته از یک ماده ی شناساگر با برچسب «فلز تنگستن» بود که روی میزش جا خوش کرده بود. مال او نبود؛ هیچ وقت استفاده اش نکرده بود. ماترک روزگاری بود که کسی، احتمالا صاحب آن موقع دفتر، به یک دلیل نامعلوم به تنگستن نیاز داشت. حتی دیگر تنگستن هم نبود. گلوله گلوله شده بود و لایه ی ضخیمی اکسید سطحش را پوشانده بود ،خاکستری و گردوغبار مانند. هیچ فایده ای برای هیچ کس نداشت.
هیچ پایان خوشی در تاریخ وجود ندارد، فقط نقاطی بحرانی که می گذرند.
بعد یک روز، هالام وارد آزمایشگاه شد (خوب، دقیق تر بگوییم، سوم اکتبر سال 2070)؛ کارش را شروع کرد و قبل از ساعت ده صبح کمی دست از کار کشید و مات ومبهوت به بطری نگاه کرد و تکانش داد. مثل همیشه غبارآلود بود و برچسبش هم هنوز رنگ ورورفته؛ اما فریاد کشید: "مرده شور برده! کدام الدنگی با این وررفته؟