دعای شبانه در کلیسا با یک آمین کوتاه به پایان رسید. آقای براملی که دوزانو دعا می خواند، بلند شد. برای دوزانو ماندن بسیار تلاش کرده بود و عرق ناشی از این تلاش مومنانه مثل روغن بر پیشانی اش می درخشید. آه بلندی کشید، پیشانی اش را با دستمال پاک کرد و بار دیگر بر صندلی نشست.
صدایی به نرمی گفت: «امشب کلیسا چقدر گرم بود، آدم خفه می شد!» و روبان کلاهی که به پایین خم می شد به صورتم خورد. جواب دادم: «بله، به دو معنی. در عالم واقع، گرمی هوا بود و در عالم مجاز، شور مذهبی. برادرمان با آزادی انجام وظیفه کرد، خانم.» «چرند نگو چارلز! من هیچ وقت این حرف ها را نفهمیدم! حالا بلند شو. جمعیت کنار ورودی کمتر شده. فکر می کنم بتوانیم برویم بیرون. چقدر دلم هوای تازه می خواهد. شالم را بده چارلز.»
همین که فضا را با مشعل ها و هوای بخارآلودش ترک کردیم، شب آرام و پرستاره به ما خوشامد گفت. به سرعت از میان جمعیت عبور کردیم و مسیری آشنا را پیمودیم که ظرف نیم ساعت ما را از خیابان های شلوغ و مغازه های روشن محله مان به دره ی کم نوری که در این ساعت کاملا خلوت بود، رساند.