کتاب خمره

Khomreh
کد کتاب : 37147
شابک : 978-9641650430
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 150
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2004
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 23
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب خمره اثر هوشنگ مرادی کرمانی

"خمره" اثری است از قصه نویس مشهور معاصر، "هوشنگ مرادی کرمانی"، که داستان خواندنی دیگری را پیش روی مخاطبان قرار داده است. "هوشنگ مرادی کرمانی" یک داستان نویس در ابعاد جهانی است و به سبب قصه های دلنشین خود، برنده ی جوایز متعددی نیز گشته است؛ اما مهم ترین جایزه برای یک داستان نویس، فراگیر شده قلم اوست، به این صورت که مخاطبان گسترده ای داستان های او را بشناسند، دوست بدارند و بازگو کنند.
"هوشنگ مرادی کرمانی" به عنوان یک قصه گوی سنتی، توانسته به خوبی در قامت این نقش ظاهر شود و قصه های خود را در ذهن مخاطب ایرانی ماندگار کند. او برای کودکان قصه می گوید و چون زبان قصه گویی اش ساده و قابل لمس است، به راحتی جای خود را در دل خواننده و شنونده باز می کند. قصه ی "خمره" نیز، یکی از آن داستان های قابل لمس "هوشنگ مرادی کرمانی" است که بسیاری از ایرانیان با محیط و فضای آن آشنا هستند.
"خمره" در یک روستای ناشناخته اتفاق می افتد که در آن فقر، به عنوان یک مساله ی اصلی و بنیادی زندگی ساکنین را تحت تاثیر قرار می دهد. فقری که نه فقط در خانه، بلکه در جامعه ی روستا نیز گردن کشی می کند و این بار یقه ی بچه های مدرسه را گرفته است. "خمره" منبع آب مدرسه است و بچه ها، چه فقیر و چه دارا، همه باید از آن آب بخورند، بنابراین وقتی "خمره" دچار مشکل می شود، این فقر سیستماتیک دامن همه ی بچه ها را می گیرد. "هوشنگ مرادی کرمانی" در این اثر هم به زیبایی از سختی هایی می نویسد که متوجه کودکان است اما معمولا در داستان هایی که برایشان نوشته شده، اثری از آن به چشم نمی خورد.

کتاب خمره

هوشنگ مرادی کرمانی
هوشنگ مرادی کرمانی (زاده ۱۶ شهریور ۱۳۲۳ در روستای سیرچ از توابع بخش شهداد کرمان) نویسنده معاصر ایرانی است. شهرت او به خاطر کتاب هایی است که برای کودکان و نوجوانان نوشته است.
قسمت هایی از کتاب خمره (لذت متن)
خمره شیر نداشت. لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچه ها لیوان را پایین می فرستادند، پر آب که می شد، بالا می کشیدند و می خوردند؛ مثل چاه و سطل. بچه هایی که قدشان بلندتر بود، برای بچه های کوچولو و قد کوتاه لیوان را آب می کردند. زنگ های تفریح دور خمره غوغایی بود. بچه ها از سر و کول هم بالا می رفتند. جیغ و ویغ و داد و قال می کردند و می خندیدند و لیوان را از دست هم می قاپیدند. آب می ریخت روی سر و صورت و رخت و لباسشان. گریه کوچولوها در می آمد، و سر شکایت ها باز می شد: -آقا..... آقا، اسماعیلی آب ریخت تو یقه من. آقا، احمدی نمی گذارد ما آب بخوریم. آقا.... این دارد نخ آبخوری ما را می کشد، می خواهد پاره اش کند.