کتاب کآشوب

Kaashoob
بیست و سه روایت از روضه هایی که زندگی می کنیم
کد کتاب : 37734
شابک : 978-6009801916
قطع : وزیری
تعداد صفحه : 245
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 14
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب کآشوب اثر سید احمد بطحایی

کتاب « کآشوب» "بیست و سه روایت از روضه هایی که زندگی می کنیم" نوشته « سید احمد بطحایی» توسط انتشارات اطراف به چاپ رسیده است.
در این کتاب، 23 جستار از 23 نویسنده با سبک زندگی‌ها و افکار گوناگون آورده شده است که همه درباره‌ی موضوعی واحد سخن گفته‌اند و همین تفاوت‌ها باعث شده است که این کتاب، ملال‌انگیز نشود و همواره عنصری تازه در چنته‌ی خود داشته باشد. کتاب کآشوب، به مراسم محرم در بستر اینک و اکنون می‌پردازد و ما با خواندن هر جستار، بیشتر متوجه می‌شویم که تا چه اندازه این سنت هنوز تازگی دارد و حتی نقشی بااهمیت‌تر از گذشته نیز پیدا کرده است. این مجموعه در بردارنده روایاتی عینی از روضه های زندگی شده است و آشکار کننده نسبتی است که نسل های مختلف با واقعه عاشورا دارند. نویسندگان کتاب حاضر از مردم عادی هستند که به شکلی داستان وار و توصیفی مجالس روضه خود را تشریح کرده اند و از زوایای دید متفاوت اتفاقی واحد را رقم زده اند.

کتاب کآشوب

سید احمد بطحایی
سید احمد بطحایی متولد سال 1366 روحانی رمان‌نویس است. او که یک پا در حوزه علمیه قم و پایی در محافل روشنفکری تهران دارد در رمان اولین رمان خود با عنوان هر صبح می‌میریم حرف‌های متفاوتی می‌زند.
قسمت هایی از کتاب کآشوب (لذت متن)
چشم هام را که باز می کنم، می بینم یک زن چادر گل گلی دارد تکانم می دهد. «پاشو پسرم پاشو.» خودم را جمع و جور می کنم و با تعجب خیره می شوم به او. نمی دانم کجا هستم و این زن با من چه کار دارد. چشم که می گردانم تازه یادم می افتد که کنار صندلی بابا در روضه ی زنانه نشسته ام. صندلی اما خالی است و بابا رفته. زن ها بر و بر نگاهم می کنند. خجالت می کشم. همان زنی که چادر گل گلی دارد، می گوید «بابات رفت.» این را حالا خودم هم می دانم. پیرزنی که آن طرف صندلی نشسته، کله می کشد سمت من «الهی بمیرم. خسته شده بچه م.» کنار صندلی بابا خوابم برده است. بابا روضه اش را خوانده و رفته بیرون و تازه آن جا فهمیده که من همراهش نیستم. تندی بلند می شوم و از وسط زن ها راه باز می کنم سمت حیاط. بابا کنار در ایستاده است. دستش را که می گیرم، می گوید «خوابت برده بود بابا؟» به جای این که جوابش را بدهم، می پرسم «بازم روضه داری؟» در ساعتش را باز می کند، دستی به عقربه های آن می کشد و می گوید «نه دیگه، تموم شد. فقط باید زود بریم خونه. یه ساعت دیگه حکومت نظامی شروع می شه.» نمی دانم حکومت نظامی یعنی چه. فقط می فهمم که به آن ماشین های بزرگ و سربازهایی که کنار فلکه ی اول ایستاده اند ربط دارد. کوچه باریک است و دراز. یعنی حالا حالاها باید پیاده برویم تا برسیم به جایی که سوار اتوبوس بشویم. باز هم آرزو می کنم روزی که قرار است بابا برایم موتور بخرد تا مثل محمودآقا او را به روضه ببرم زودتر فرا برسد. «بالاتر از مسجد یاسین، ایستگاه اتوبوسه. تا اون جا بریم، سوار اتوبوس می شیم می ریم خونه.» مسجدی پیدا نیست.