چشم راستش هنوز در سایه بود، چشم چپش ترسان به من می نگریست، چشمی کشیده و میشی رنگ، مردمکش به قرمزی می زد، همچون نقطه ای زنگ زده و این طره ی پرپشت خاکستری روی شقیقه، با ابروی کمرنگ و سیمین فامی که به زحمت قابل رویت بود، یا چین خنده آور کنار دهان بدون سبیلش، همه ی این ها چه قدر به حافظه ی من نیش می زد و خراشی مبهم بر آن می انداخت!
بلند شدم و او هم جلو آمد.
آهی عمیق کشید و دوباره توهمی به من دست داد: ابرهای سیاه و پرتحرک، امواج بلند شاخ وبرگ ها، پوسته های براق درخت توس که به ترشح کف می مانست، همهمه ای شیرین او به سوی من خم شد و به نرمی به چشمانم نگاه انداخت.
«جنگل مان یادت هست؟ کاج سیاه، توس سفید؟ ریشه کن شان کردند تأسفم غیرقابل تحمل بود. می دیدم که درختان توس چرق چرق می کنند و می افتند، ولی چه کمکی از دستم برمی آمد؟ مرا به باتلاق راندند، گریه می کردم، ضجه می زدم، مثل بوتیمارهای باتلاق ناله می کردم و دوان دوان به جنگل صنوبر مجاور گریختم.