در ماشین را باز کردم و بالا رفتم، تمام صندلی ها را برداشته و مجروحین کف اتوبوس نشسته بودند. هنوز لباس منطقه را به تن داشتند روی هر کدام یک پتو انداخته بودند که سرما نخورند. تمام تنشان تاول شده و صورت هایشان باد کرده بود، طوری که چشمشان جایی را نمی دید. هیچ کدام از آن ها بالای سی سال سن نداشتند. دست اولین نفر را که گرفتم تا پیاده اش کنم، با صدای خفه و گرفته ای، که به زحمت شنیده می شد، گفت: «دست مرا نگیرید.»گفتم: «باشد من گوشه این پتو را می گیرم. شما هم گوشه پتوهای همدیگر را بگیرید و آهسته پشت سرهم بیایید.
سلام..من این کتاب را مطالعه کرده وتمام شد ،، واقعاً کم نظیراست.. به همه پیشنهاد میکنم حتماً این کتاب را تهیه کرده و مطالعه کنند ،، قیمت آن هم واقعاً ناچیز است! حتی میتوانید هدیه بدهید... سپاس.
من هفت تا کتتب انتخاب کردم شمت چرا جواب نمیدید