کتاب آختامار

Akhtamar
  • 25,000 تومان
  • به زودی 🙄
  • انتشارات: نگاه نگاه
    نویسنده: هما جاسمی
کد کتاب : 39691
شابک : 978-6003767577
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 163
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2020
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

برگزیده جایزه ادبی کیومرث

معرفی کتاب آختامار اثر هما جاسمی

"آختامار" مجموعه ای از داستان های کوتاه به قلم "هما جاسمی" است و شانزده داستان کوتاه از این نویسنده را دربردارد. "هما جاسمی" از فارغ التحصیلان رشته ی روان شناسی از دانشگاه تگزاس، سن آنتونیو می باشد و همکاری وی با دکتر "جهانشاه درخشانی" که یکی از ایران شناسان و تاریخ پژوهان برجسته ی معاصر است، به او دید مناسبی از تاریخ اقوام آریایی بخشیده است. "آختامار" نخستین مجموعه از داستان های کوتاه به قلم این نویسنده است که برخی از داستان های آن برنده ی جوایز ادبی معتبری شده اند و مبنای گزینش آن ها توسط نویسنده برای چاپ در مجموعه ی پیش رو، همین بازخورد مثبت ادبی است که اعتبار مشخصی به این داستان ها بخشیده است.
داستان "آختامار" که عنوان مجموعه هم از روی آن انتخاب شده، اشاره به یک افسانه ی عاشقانه ی ارمنی دارد و در کنار آن، داستان های "خانواده شورآبادی" و "آسانسور"، که به ترتیب به دردسرهای یک خانواده ی ایرانی و سوری در آلمان پرداخته، هر سه به زبان ارمنی ترجمه شده اند. داستان "آسانسور" موفق شده از بزرگترین وبسایت ادبی در کشور ارمنستان با عنوان گرانیش، برنده ی جایزه شود و در ایران نیز، عنوان داستان برگزیده در مسابقه ی صادق هدایت را از آن خود نماید. با وجود اینکه نویسنده در نگارش داستان کوتاه، به خلاصه نویسی و ایجاز محکوم است اما "هما جاسمی" با قلم درخشان خود و همچنین بازبینی های چندباره ی داستان ها، اثری را ارائه کرده که واژه ها در آن از موقعیت تاکتیکی برخوردار هستند و چنان انتخاب شده اند که بود و نبودشان، در تپیدن قلب قصه نقشی غیرقابل انکار را ایفا می کند.

کتاب آختامار

قسمت هایی از کتاب آختامار (لذت متن)
فاروق با مادرش در زیرزمین ساختمان قدیمی ای در مونیخ که من هم مستاجرش بودم زندگی می کرد و هر روز با کلاه نگهبانی ای که برای سرش بزرگ بود روی چهارپایه ای دم در می نشست و مسئول آسانسور ساختمان شده بود. آسانسوری که نزدیک شصت سال آدم ها را با رازهایشان جا به جا کرده بود. روزهای یکشنبه که رفت و آمد کم می شد، فاروق آینه آسانسور را پاک می کرد و دسته طلایی و رنگ و رو رفته اش را برق می انداخت. گاهی هم در طول هفته خریدهای همسایه ها را تا دم آپارتمانشان می برد و انعامی می گرفت. مادرش که گفته بود ام فاروق صدایش کنند، ریزه میزه و تپل بود و همیشه روسری زیتونی رنگی به سرش می بست و یک روز در میان راهرو ها و راه پله را پاک می کرد و باقی وقتش را به خانه همسایه ها می رفت و برایشان نظافت می کرد. به قول آلمانی ها سیاه کار می کرد و چندرغازی در می آورد. قضیه کار کردن غیر قانونی ام فاروق را از خانم شوارتزر[۱] که پیرزن فضول و وراجی بود و از سی و دو سال پیش در طبقه همکف زندگی می کرد، شنیده بودم.

هفتۀ سومی بود که فاروق آسانسورچی شده بود و من از کتاب فروشی برمی گشتم و یکی از کتاب ها را جلوی صورتش گرفتم و برای این که حرفم را بفهمد، با دست روی جلد کتاب زدم و گفتم: «تو چرا مدرسه نمی ری؟» سرش را بلند کرد و همین طور که نگاهم می کرد چشم های سبزش پر از اشک شدند و رنگ صورتش برگشت و در حالی که انگشت های کوچک دست راستش را کف دست چپش فرو می کرد ، به سختی صداهایی از خودش در آورد و بعد سرش را پایین انداخت و من برق اشک هایش را روی کف چوبی آسانسور دیدم. تنم داغ شد. نمی دانستم چه کار کنم. چندک زدم و بازویش را گرفتم و به صورتش نگاه کردم و گفتم: «عیبی نداره، گریه نکن، طوری نیست، من نمی دونستم … معذرت می خوام!» اما فاروق سرش را بلند نکرد. از آسانسور پیاده شدم و او مثل همیشه پشت توری گم شد.

من به اشک های کف آسانسور فکر می کردم و کار ناشیانه ای که کرده بودم و خانم شوارتزر همینطور حرف می زد: «… چند روز پیش که داشت واسم جاروبرقی می زد، گفت دیگه نمی خواد ازدواج کنه، هیکلشم بدک نیست. می گفت با اینکه تو زندگیش کلفتی نکرده بوده، حاضره اینجا هر کاری بکنه بلکه پسرش خوب شه.» بعد انگار که بخواهد چیزی را درگوشی بگوید، دستش را گذاشت کنار دهانش و با صدایی که به زور می شنیدم گفت: «خب اینا عربن، معلوم نیست راست بگه، شایدم دنبال شوهر آلمانیه!» کلمه عرب را با لحن تحقیرآمیزی بکار می برد و می دانستم مثل اغلب آلمانی های هم نسل خودش از خارجی ها زیاد خوشش نمی آید، حتی از خود من! همینطور که با دستمالش بینی ام را پاک می کردم گفتم: «عرب و غیر عرب فرقی نداره! زن خیلی جوونیه و اشکالی نداره اگه دوباره شوهر کنه. حالا خوبه که همسایه ها یه درآمدی براش درست کردن.» بعد به بهانۀ کار در بانک، نگذاشتم باز هم حرف بزند و خداحافظی کردم. تعجب کرده بودم که خانم شوارتزر اصلا چطوری درد دل مادر فاروق را دربارۀ امید و آرزوهایش و شوهر نکردن به عربی فهمیده بود؟