صدای بابا نمی آید. گوزن انگار دارد چیزی را فشار می دهد به دیوار. جست می زند و سرش را بالا می گیرد. پیکر خون آلود بابا به شاخ های گوزن گیر کرده است. گوزن بلند می شود و هیکل لاغر و خون آلود بابا را دور سرش می چرخاند و پرت می کند به تنها اتاق مان که من در آن پناه گرفته ام. خودم را سریع کنار می کشم. جنازه ی بابا محکم به در برخورد می کند و پرت می شود وسط اتاق. سایه ی گوزن را جلو در می بینم که در تاریک روشن اتاق نگاهم می کند. از برق چشم هایش می ترسم...
سلام وادب . حیف زود پرکشیدی.. از شمار دو چشم یک تن کم ، وز شمار خرد هزاران بیش ...
داستان بسیار دلنشینی بود. روح خانم حسینیان شاد. لطفاً بیوگرافیشان را درست کنید. ایشان ۱۰ مرداد ۱۴۰۴ بعد از سالها مبارزه با سرطان از این جهان رفتند.
در کارهای بانوان نویسنده ایرانی اثر قابل قبولی بود
بدترین اثر نویسنده بود. فقط کتاب اولش خوب بود
من نویسنده اثر بسیار چیره دست بود. از تمام مسیر و تک تک جملات کتاب لذت بردم. کتاب نگاهم رو به درختها تغییر داد و اونها رو درنظرم ارزشمندتر کرد.
خیلی کتاب جالبی بود مخصوصاً شخصیت فرشاد و طا طا و گوزن واقعاً جالب بود
معنای گوزن رو من دراین کتاب متوجه نمیشم
خشمهای کودکی طاطاست.