با خنده سر تکان داد و عمیقا بهم خیره موند. بی اختیار یاد اولین روز آشنایی مون افتادم. کلاس مبانی هنرهای نمایشی و استاد مهران. قرار بود ما و بچه های گرایش تدوین مشترکا سر این کلاس بشینیم. کم و بیش بچه های تدوین رو می شناختم. اما اونو اولین باری بود که می دیدم. وقتی استاد به خاطر هم وزن بودن نام خانوادگی مون توجهش به ما جلب شد، اون توضیح داد که در واقع ما هر دو از یه ایلیم با دو ریشه ی فرهنگی متفاوت. چون طایفه ی اینانلو به عشایر قشقایی فارس می رسید و طایفه ی من به عشایر منطقه ی دشت مغان. ولی در اصل هردومون شاهسونی بودیم.
دوسش نداشتم. یه جورایی شبیه "دالان بهشت" بود. انگار تمام حرفش این بود اگه زن تو زندگی کوتاه بیاد و وقتی مرد عصبیه باهاش راه بیاد و درکش کنه و... زندگی خوب و خوش میشه و دعوایی شکل نمیگیره. شاید برای ۲۰ سال پیش اینا این مدل کتابا با این موضوعها و دغدغهها خوب بودن ولی الان نه. من پیشنهادش نمیکنم.
آخرین برف زمستان عالی بود بخونید
خیلی خوب بود. پیشنهاد میکنم به دوستان برای مطالعه این کتاب