کتاب کورنل استی

Kornél Esti
کد کتاب : 42627
مترجم :
شابک : 978-6226983631
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 291
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1934
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 10 اردیبهشت

معرفی کتاب کورنل استی اثر دژو کوستولنیی

«کورنل استی» آخرین اثر دژو کوستولنی، نویسنده مشهور مجارستانی، یک رمان خلاقانه و جذاب است که به زندگی و روابط دو دوست و همزاد نگاه می‌کند. این دو دوست، دو ماجراجوی بی‌قید و بند هستند که در طول زندگی خود، تجربه‌های متفاوت و گاهی متناقضی داشته‌اند. نویسنده، با استفاده از زبانی ساده و روان، داستان‌هایی را روایت می‌کند که هم طنز و هم تلخی در آن‌ها حضور دارد. او به ما نشان می‌دهد که چگونه دوستی و همزادی می‌تواند در برابر تفاوت‌ها و سختی‌های زندگی پایدار بماند و چگونه انسان می‌تواند با خودش و دیگران صادق باشد.
کتاب «کورنل استی» به صورت یک مجموعه داستان کوتاه نوشته شده است که هر یک از آن‌ها یک فصل از کتاب را تشکیل می‌دهند. این داستان‌ها، به ترتیب زمانی، از کودکی تا پیری دو دوست را دنبال می‌کنند و نشان می‌دهند که چگونه آن‌ها با هم آشنا شده‌اند، چگونه از هم جدا شده‌اند و چگونه دوباره با هم ملاقات کرده‌اند. هر داستان، یک ماجرای جالب و خاص را به تصویر می‌کشد که نشان‌دهنده شخصیت و روحیه دو دوست است. برخی از این داستان‌ها، خنده‌آور و شوخی‌آمیز هستند و برخی دیگر، بسیار عمیق و معنادار هستند. این تنوع، کتاب را جذاب و پویا کرده و خواننده را سرگرم می‌کند.
کتاب «کورنل استی» یک اثر ادبی است که به زیبایی از زبان و تصویرسازی استفاده می‌کند. نویسنده، با استعاره‌ها و تشبیه‌های مورداستفاده، جو و حالت داستان‌ها را به خواننده منتقل می‌کند. او همچنین از فنون داستان‌نویسی مانند گفتگو، توصیف، بازگویی و نشان‌دادن بهره می‌برد و داستان‌ها را طوری می‌نویسد که خواننده با شخصیت‌ها همدلی کند.

کتاب کورنل استی

دژو کوستولنیی
دژو کوستولنیی (29 مارس 1885 - 3 نوامبر 1936) نویسنده ، روزنامه نگار و مترجم مجارستانی بود. او در تمام ژانرهای ادبی ، از شعر تا مقاله ها تا نمایشنامه ، می نوشت. او سبک خود را از نمادگرایی فرانسوی ، امپرسیونیسم ، اکسپرسیونیسم و ​​رئالیسم روانشناختی ساخت. او پدر آینده پژوهی در ادبیات مجارستان شناخته می شود.
قسمت هایی از کتاب کورنل استی (لذت متن)
یک شمع روشن گذاشت توی دستم، با اصرار بهم گفت: ( پرده ها را آتش بزن! خونه رو آتش بزن. دنیارو آتش بزن. ) یک چاقو هم توی دستم گذاشت. با هیجان گفت: ( بکنش توی قلبت! خون سرخه. خون گرمه، خون قشنگه. ) جرئت نمی کردم پیشنهادهایش را عملی کنم، ولی از این که او جرئت می کرد افکار من را به زبان بیاورد خوشحال بودم. چیزی نگفتم، لبخند خشکی زدم. ازش می ترسیدم و جذبش می شدم...