«غزال نافه در سراب می راند طاق می شکند خواب به شیرازه ی ابرو ایستاده دستی به آمدن گاهی که گاهواره آمد و شد دارد به رفتار انگشتی اگر می توانی لیلی، لیلی بگذر از این جلای دریایی چه مومیایی زیبائی نشسته به سایه ی زیتونی آن جا که سپاه مرگ آرام و مطمئن می آید. درّ یتیم دریا سنگ لحد ماه توان یافتنم نیست مدینه ی بازگشت را صدای نور شنیدم صدایی از دماغه ی شب بو چه سبک می وزی ای باد!»