خروش رودخانه، از پشت خانه، به گوش می رسد. از سپیده دم، باران برشیشه های در و پنجره می کوبد. باریکه آب، از گوشه ترک دار شیشه، برآن روان می شود. روز زرد فام اندک اندک می میرد. هوای اتاق سنگین است، نه گرم و نه سرد.
نوزاد در گهواره اش دست و پا می زند. هرچند پیرمرد، برای درون آمدن، پای افزایش را کنار در رها می کند، گام هایش، تخته کف اتاق را به ناله می آورد. کودک به گریه می افتد. مادر از بستر خم می شود تا او را آرام کند. پدر بزرگ، کورمال، چراغ را روشن می کند، تا کودک از تاریکی شب نهراسد. نور چراغ، بر چهره سرخ و خشن و چشمان درخشان و ریش سفید و زبر ژان - میشل پیر می تابد.
لوئیزا، با دستانی لرزان کودک را گرفت و او را در آغوش پنهان کرد. با لبخندی آشفته و شیفته به او نگریست. شرمناک گفت:
- اوه، پسرکم، چه زشتی، چه زشتی، و من چه قدر دوستت دارم!
ژان میشل، به کنار بخاری بازگشت. با قرولند به تیزکردن
آتش پرداخت؛ اما لبخندی، پرده از ترشرویی خشونت بار چهره اش برمی گرفت. گفت:
- عزیزم، دلخور نباش. او فرصت دارد که پوست عوض کند. از این گذشته، چه اهمیت دارد؟ از او جز این که مرد مردانه شود، چیزی دیگر نمی خواهند
لوئیزا، سیل آسا می گریست. - دیگر سرکوفتم نزنید. من، خود، بدبختم! هرچه که از دستم برآمده، کرده ام، کاش می دانستید وقتی که تنها هستم، چه اندازه میترسم! همیشه صدای پای او را در پلکان می شنوم. آن وقت چشم به در می دوزم که باز شود و از خودم می پرسم: خدایا! حالا با چه سر و وضعی پیدایش می شود؟ این فکر نابودم می کند.