داستانی قدرتمند و به یاد ماندنی.
روشی منحصر به فرد برای درک زمانه ای پر رنج در تاریخ بشر.
اثری پرفروش در سطح بین الملل که بر میلیون ها مخاطب در سراسر جهان تأثیر گذاشته است.
برونو توضیح داد: «اشتباه که زیاد است. مثلا باید بدانی چیزی که کشف می کنی ارزش کشف دارد یا نه. بعضی چیزها جلوی چشمت هستند و تو متوجه نیستی ولی آن ها منتظرند تا کشف بشوند، مثلا قاره ی آمریکا. بعضی چیزها را هم بهتر است به حال خودشان بگذاری، مثلا موش مرده ای که پشت گنجه افتاده.»
پدر سرش را تکان داد، لبخند ملایمی روی لبانش نشست و گفت: «آهان، آن ها. آن ها اصلا آدم نیستند برونو.» برونو اخمی کرد و گفت: «آدم نیستند؟» متوجه منظور پدر نشد. پدر گفت: «خب، دست کم آن آدمی که منظور ماست، نیستند. اما تو لازم نیست نگران آن ها باشی. با تو کاری ندارند. تو به هیچ وجه، هیچ وجه مشترکی با آن ها نداری. فقط با خانه ی جدید کنار بیا و آرام بگیر، این وظیفه ی توست. شرایط را بپذیر تا خودت را پیدا کنی، آن وقت همه چیز راحت تر می شود.»
تفاوت دقیقا در کجا بود؟ او با خود در این باره فکر می کرد. و چه کسی تصمیم می گرفت که چه افرادی پیژامه های راه راه بپوشند و چه کسانی یونیفرم به تن کنند؟
بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد.
پسرکی با بیژامه راه راه، چقدر غم انگیز، و ایا غیر از این است که ما همه انسان هستیم؟چه چیزی میتونه مارو از هم متمایز کنه؟چه چیزی مارو از دیگری برتر میکنه؟و چرا ادم ها، به دور خودشون حصار کشیدن؟حصاری از جنس مذهب، نژاد، رنگ، همه اینها فقط انسان هارو از هم جدا میکنه، تفرقه میندازه و یامون میبره که ما همه انسان هستیم، فقط همین! این کتاب به من( لااقل) نشون داد که چقدر جدا کردن انسانها از هم طبق مذهب، نژاد و ... مسخره و مضحک به نظر میرسه، ادم هایی که هیچ تفاوتی باهم ندارند و مثل پسربچه داستان، اگر کسی ندونه که چرا اینها از هم جدا هستن، اصلا تفاوت بینشون رو تشخیص نمیده، و همینقدر غیر منطقی و غیرعقلانی و غیرانسانی، ای کاش روزی همه انسانهای جهان دست از تعصب هایشان بردارند و بدانند که ما همه(فقط) انسان هستیم...!
کتاب پسرکی با پیژامه راه راه در زمان جنگ جهانی دوم و در مورد پسر کوچکی به نام برونو فرزند یکی از افسران آلمانی است که همراه خانواده به خانهی جدیدی که در اصل دستور پیشواست نقل مکان میکنند. پنجره خانه روبروی یکی از اردوگاههای کار اجباری به نام آشویتس است و برونو که دیدن جایی با حصارهای سیمی برایش عجیب است، سعی در کشف این محل دارد.او پس از پیدا کردن محل، با پسرکی در پشت سیمهای خاردار آشنا میشود و این آشنایی به دوستی تبدیل میشود تا اینکه.
قشنگ بود😌 آخرش گریهم گرفت😢
من خیلی دوستش نداشتم. معمولی بود برام
راوی یه پسر ۹سالهست. به نظرم کتابش مناسب بچههاست😶 برای من حوصله سر بر بود😒
اصلا به هیچ وجه این کتاب مناسب کودکان نیست درسته که راوی یک کودک هست اما کتاب به هیچ وجهبرای کودکان مکناسب نیست اتفاقا کتاب و فیلمی که براساس اون ساخته شده موکدا برای بزرگسالان هسن.
به نظر من یک کتاب فوق العاده عالی هست زوایای دیگر جنگ و دو کودک هیچی از دشمنی نمیدانن و به اجبار دشمن هم هستن تا دوست ولی خودشان نمیدانند
سیم خاردارهایی هستند که ادم بزرگها رو ازهم جدا میکنند و سبب جنگ،نفرت و خشونت میشوند مثل نژاد،مذهب،رنگ پوست و. ولی کودکان با معصومیت درون خود از این پلیدیهای دنیای بزرگترها نا آشنا هستند و هیچ درکی از این مسائل ندارند و خودشون رو قاطی این مسائل نمیکنند همچون برونو و شمئون این داستان هنوز که هنوز،این سیم خاردارها و حصارها در ذهن و مغز خیلی از انسانهای قرن بیستم هست و کودکان زیادی هستند که این وسط قربانی میشوند
“پسری با پیژامه راه راه”کتابی است که کشش خاصی دارد و از زبان “برونو”پسر ۹ساله یکی از فرماندهان نازی روایت میشود که بنا به دستور پیشوا به “جای پرت”که بعدا مشخص میشود منظور آشویتس هست،انتقال داده میشوند. برونو در جای پرت بدلیل علاقه به اکتشاف حصارهای سیمی را دنبال میکند که با پسرکی با پیژامه راه راه به اسم “شمئون”اشنا میشود و هر هفته همدیگه رو میبینند و با هم صحبت میکنند تا اینکه..... این کتاب برای کودکان و نوجوانان نوشته شده ولی شدیدا میتونه یک بزرگسال رو تحت تاثیر خودش قرار بده،حصارها و