با هاجر که می آمدیم اینجا دور و برمان بچه های تپل میدویدند بچه های تپل و پولدار هر چه از خوراکی دستشان می آمد می خوردند. جلوتر از ما میپریدند روی سرسره آنها هم بودند و ما هم خودمان را قاطی آنها میکردیم. ظاهرا ابولی کارش تمام شده بود این یکی داشت موتورها را برای رفتن آماده می کرد یکهو از دوطرف دکه ماشین پلیس با چراغ گردان روشن و آژیر خاموش ظاهر شدند...