ویلهلم زمانی سیلویا را در آن خانه دید که او بعد از یک هفته کار سخت، خسته و کوفته داشت به طبقه بالا و به طرف اتاق خود می رفت، لذا خواست نظر او را به عنوان یک پزشک در مورد جولیا جویا شود که سیلویا پاسخ داد: «متأسفم، نسخه ام را به همراه نیاورده ام.» و بعد از کنار او عبور کرد و وارد اتاق خواب و بستر خود شد و باز هم از فرط خستگی خیلی زود خوابش برد. جولیا که از هال طبقه بالا صدای گفتگوی آن دو را شنیده بود، با لحن آزرده ای زیر لب زمزمه کرد: «نسخه ای را به همراه نیاورده ام!» و با خود اندیشید: «حالا که حالم مساعد نیست، همه علیه من برخاسته اند. غیر از این چیز دیگری نمی تواند باشد، و حالا همین مانده بود که سیلویا علیه من بلند شود.
شاخه های بالایی درخت که هنوز هم دارای برگ های تابستانی اش بود، و کمی پژمرده شده بود، در زیر تابش نور اتاق های پیرزنی که در طبقه دوم بود، از تاریکی نجات یافته و منور شده، با نسیم ملایم در اهتزاز بودند و رنگ سبز خود را تا حدودی حفظ کرده بودند، جولیا در آن موقع در خانه بود. فرانسیس به فکر مادر شوهرش [ مادر شوهر سابقش ] افتاد که موجب هجوم تصورات آشنایی شد که سنگینی عدم مقبولیت را بر افکارش فشار آورد. اما چیز دیگری نیز وجود داشت که اخیرآ به آن پی برده بود. و آن این بود که جولیا باید به بیمارستان برود، والا ممکن است بمیرد. فرنسس بالاخره مجبور بود بپذیرد که چقدر به وی وابسته است. فرض کنیم جولیا وجود نداشت، آن موقع او چه کار باید می کرد، یعنی همه آن ها چه کار می توانستند بکنند؟
در ضمن همه او را به چشم یک پیرزن نگاه می کردند، حتی خود وی نیز تا این اواخر چنین تصور می کرد. البته اندرو مانند او فکر نمی کرد و متوجه شده بود که کولین شروع کرده است او را جولیا بنامد. سه اتاق بالاتر از اتاقی که وی حالا در آن ایستاده بود و پایین اتاق جولیا بود، در اختیار اندرو، پسر ارشد و کولین، پسر کوچکش قرار داشت که فرزندان او و جانی لنوکس بودند. سه اتاق نیز در اختیار وی بود شامل، اتاق خواب، اتاق مطالعه و اتاق دیگری که همواره برای اقامت شبانه کسی مورد نیاز می شد. روزی رز تریمبل گفته بود: «سه تا اتاق را برای چی می خواهد؟ این خودخواهی او را می رساند.