امیرمنصور، نوه ی حاج اسماعیل بزاز تاجر جوانی است در بازار وکیل شیراز. جوانی آرام و محجوب که طبق رسم و رسومات باید شغل آباء و اجدادی اش را عهده دار شود . از آن جایی که او تنها بازمانده ی ذکور خاندان است وظیفه دارد هم چراغ خانه را روشن نگه دارد، هم چراغ حجره بزازی بازار وکیل را. پای سفره عقد می نشیند و با خورشید، دختری از اعیان سرشناس شهر پیوند زناشویی می بندد. خورشید وارد زندگی تاجر جوان می شود؛ با طبق طبق جهاز. سرجهازی اش کنیزکی است سیه چهره که میان زندگی جدید و پرتلاطم امیرمنصور، بی اختیار به سرنوشت او سنجاق می شود.
کتاب هلال ماه نو