کتاب عاصی

Asi
(مرجان 2)
کد کتاب : 52451
شابک : 978-6001873836
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 420
سال انتشار شمسی : 1403
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 22 مهر

معرفی کتاب عاصی اثر مریم ریاحی

آسمان خیس بود، اتومبیل شاسی‌بلند مشکی درست روبروی گل‌فروشی متوقف شد… دختری با بارانی و بوت‌های بلند چرم مشکی، به نرمی از اتومبیل پایین آمد… کلاه بارانی‌اش را روی سر کشید، باران یکدست و ریز می‌بارید. دختر روی پاشنه چرخید، پیاده‌رو را ازنظر گذراند، کسی نبود… ساعتی خلوت از مشتری بود و باوجود باران خلوت‌تر. انگار همه مغازه‌داران آن‌ اطراف ترجیح می‌دادند باران را از پشت شیشه ببینند، کسی تاب بیرون ایستادن نداشت… دختر با طمأنینه قدم برداشت، از روی جوی آب که حدفاصل خیابان و پیاده‌رو بود پرید… حالا درست روبروی ویترین بزرگ و زیبای گل‌فروشی بود. نگاه به آسمان داد، قطرات باران به صورتش هجوم بردند… ریه‌ها را پر کرد از هوای خیس… نگاهش دوباره آمد و چسبید به ویترین. سنگ سفت و سنگین اما خوش‌دست میان انگشت‌هایش فشرده شد… چند قدم به عقب برداشت، نفس را از حبس آزاد کرد… با آخرین توان سنگ را به‌سوی ویترین پرتاب کرد. شیشه بزرگ گل‌فروشی با صدای مهیبی فروریخت. برای ثانیه‌ای سکوت بود و بعد مغازه‌داران یکی‌یکی سرک کشیدند و بیرون آمدند.

این کتاب ادامه ی رمان مرجان نوشته ی مریم ریاحی است.

کتاب عاصی

مریم ریاحی
مریم ریاحی متولد سال 1358، در تهران، تحصیلات ایشان کارشناسی ارشد ادبیات فارسی است.
قسمت هایی از کتاب عاصی (لذت متن)
آسمان خیس بود، اتومبیل شاسی بلند مشکی درست روبروی گل فروشی متوقف شد… دختری با بارانی و بوت های بلند چرم مشکی، به نرمی از اتومبیل پایین آمد… کلاه بارانی اش را روی سر کشید، باران یکدست و ریز می بارید. دختر روی پاشنه چرخید، پیاده رو را ازنظر گذراند، کسی نبود… ساعتی خلوت از مشتری بود و باوجود باران خلوت تر. انگار همه مغازه داران آن اطراف ترجیح می دادند باران را از پشت شیشه ببینند، کسی تاب بیرون ایستادن نداشت… دختر با طمأنینه قدم برداشت، از روی جوی آب که حدفاصل خیابان و پیاده رو بود پرید… حالا درست روبروی ویترین بزرگ و زیبای گل فروشی بود. نگاه به آسمان داد، قطرات باران به صورتش هجوم بردند… ریه ها را پر کرد از هوای خیس… نگاهش دوباره آمد و چسبید به ویترین. سنگ سفت و سنگین اما خوش دست میان انگشت هایش فشرده شد… چند قدم به عقب برداشت، نفس را از حبس آزاد کرد… با آخرین توان سنگ را به سوی ویترین پرتاب کرد. شیشه بزرگ گل فروشی با صدای مهیبی فروریخت. برای ثانیه ای سکوت بود و بعد مغازه داران یکی یکی سرک کشیدند و بیرون آمدند.