با این که نمی دانست کجاست، می دانست ماجرا از چه قرار است. اسم این کار، آدم ربایی بود. حالا دیگر آدم ها محض تفریح این کارها را می کردند؛ مثلا وقتی می خواستند کسی را به مناسبت تولدش غافلگیر کنند یا مثلا کارهایی که در تعطیلات ماجراجویانه انجام می شد.
اگرچه این یکی از آن آدم ربایی هایی نبود که در جمع های دوستانه و خانوادگی انجام بدهند؛ یک آدم ربایی واقعی بود و با این که نمی دانست چه کسی او را ربوده، از دلیل کارشان خبر داشت. چطور ممکن بود نداند؟
«گریسون» گفت: «همه می تونن با «ابر تندر» حرف بزنن. فرق من اینه که اون هنوز هم جوابم رو میده.» مأمور تبلت به دست، نفسی کشید؛ نفس بسیار عمیقی بود که تمام وجودش را پر می کرد. زن به طرف «گریسون» خم شد: «تو یه معجزه ای، گریسون. یه معجزه. خودت می دونستی؟»