کتاب ایستگاه آخر

Last Station
کد کتاب : 52697
شابک : 978-6001870293
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 340
سال انتشار شمسی : 1392
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---
مهشاد لسانی
من مهشاد لسانی متولد شهریور ماه هستم و ۳۶ سالمه و در تهران به دنیا امدم.اگر بخوام راستش رو بگم،باید بگم که از ۸ سالگی شعر می گفتم.یعنی آغاز نوشتن من همون موقعها بود.اولین رمانم رو توی ۱۵ سالگی نوشتم که هنوز دستنوشته هاش رو دارم با تاریخ.موضوعش هم در مورد انقلاب و یک پسر ریزه میزه بود که از بطن جامعه ی تنگدست سالهای قبل از انقلاب برخاسته بود‌ و عاشق دختر یکی از سرهنگهای ساواک میشد و در بحبوحه انقلاب زندگیش را از دست می داد و پایانی تلخ داشت.بعد از اون چند داستان فانتزی نوشتم که یکیش به نا...
دسته بندی های کتاب ایستگاه آخر
قسمت هایی از کتاب ایستگاه آخر (لذت متن)
این بار هم کافی شاپ "دنج" شلوغ است. هر دفعه جای دنجی را برای خودم پیدا می کنم، تا در آن آرام بگیرم، دفعه دوم به سوم نکشیده شلوغ می شود و به پاتوق این بچه سوسول هایی که تیپ روشنفکری و دود سیگار و بوی قهوه تلخ شده افتخارشان، تبدیل می شود! این دختر پسرای 17-18 ساله که هر روز یک جور خودشان را درست می کنند و تیپ می زنند و هر هفته یک جا برای کشف کردن دارند. گویی هر روز دنبال من راه می افتند ،ببینند کجا می روم که دفعه بعد به پاتوق خودشان تبدیلش کنند. این روزها چقدر بی حسم! یکی باید هر دفعه با کاردک از روی میز و تختم جمعم کند! زمستان هم انگار در جایش ایستاده و خیال جلو رفتن ندارد! هوا گرفته است! نه برفی و نه بارانی! فقط بی دلیل سرد است... -چی میل دارین خانوم؟ -یه کاپوچینوی داغ لطفا! جوانکی که موهای بلندش را از پشت سر بسته است، با بی تفاوتی شانه هایش را بالا می اندازد، و می گوید: نداریم خانوم. تموم شده. با تعجب می گویم: یعنی چی که تموم شده؟ مگه می شه این کافی شاپ کاپوچینو تموم کنه؟ پیشخدمت می خندد و می گوید: آخرین فنجون رو برای میز رو به رویی بردم! به میز رو به رو که میان دود غلیظی گم شده و صدای آدم هایی که ریز ریز خنده شان روی روح آدم سوهان می کشد، نگاه می کنم: چهار دختر پسر جوان دور میز چهار گوش قهوه ای نشسته اند و معلوم نیست به چی می خندند. واقعا که! رو به جوانک می گویم: -خیلی خوب! یه اسپرسو بیار! آهنگ تیز موبایلم بلند می شود. باز مامان است: شیدا! تو کجایی؟ ساعت 6 بعد از ظهره!! گفتی یه دقیقه می ری دانشگاه و بر می گردی... چه قدر طول کشید! _ مامان! من نمی تونم یه دقیقه واسه خودم تنها باشم؟ دیگه خرس گنده شدم به خدا! _ قربونت برم. من نگرانتم... زود بیا خونه! _ باشه!...باشه! جوان پیشخدمت با سینی نقره ای رنگی که رویش لیوان چهارگوش کوچک و سیاهی درون نعلبکی سفید جا خوش کرده است، بالای سرم می آید و با ژست مخصوصی که به شدت می کوشد شبیه هنرپیشه های آمریکایی باشد، می گوید: بفرمایید خانوم. زیر لب تشکری می کنم و داغ داغ قهوه را سر می کشم... برعکس تمام انرژی های منفی که امروز به من رسیده است، چه قدر خوشمزه و دلچسب است! آه... مزه اش چه قدر آشناست... جور خاصی خاطره انگیز است... و بعد چیزی آشنا و مچاله شده در گلویم بالا می آید و چشمخانه ام را لبریز می کند... ناخودآگاه چشم هایم را برای چند ثانیه می بندم. بی اختیار تصویر روزهای دیرین و آشنای خاطرات 5 سال پیش، پشت پلک های بسته ام مانند فیلم سینمایی جان می گیرند. در پس زمینه تاریک و روشن ذهنم، بوی تندی شامه ام را نوازش می کند. بوی غلیظ نم برگ های باران خورده که زمانی سنگفرش زمین دانشکده را می پوشاند. در ذهن، به دنبال حس آن روزها می گردم... روزهای طلایی دانشکده زبان چهارراه علیوند... روزهایی که نه معنی سختی را می فهمیدم، نه معنی اجتماع آدم ها را. پلیدی در نظرم مانند مهمان ناخوانده ای که فقط به خانه آدم های خاصی، وارد می شود، کوچک و دور بود. آن روزها صافی بود و پاکی... و به هنگام تماشای تصویرم در آیینه نی نی چشم هایم، لبریز از طراوت و آسودگی بود. غمی نداشتم! دختری که به تازگی دنیای پر هیجان نوجوانی را پشت سرگذاشته است و ذهنش مملو آرزوهای نه چندان بزرگ است و هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده و مانند سیبی کال، زمان شکفته شدنش فرا نرسیده است. آن روزها خوشبختی در مشتم بود و من چه دور بودم از این حس های سرد و بی رنگ زمستانی امروز... روزهایی که نمی دانستم هرچقدر می گذرد، دور و دورتر می شوند و من باید برای زنده کردنشان یا لا به لای آلبوم عکس هایم به دنبالشان بگردم و یا به قاب های غبارآلود و کهنه پشت پرده پنجره ها پناه ببرم...