حدودهای هشت شب بود. من و مامان سریال مظنون را از تلویزیون می دیدیم که یکهو فیلم قطع شد و اخبار ویژه جای آن را گرفت. سگ های ردیاب چندین ساعت دنبال گشته و چیزی پیدا نکرده بودند. جوخه ی مهار بمب می خواستند آن ها را بیرون بکشند که یکی از سگ ها در راهروی جنوبی چیزی حس کرد.
دایی «هری» وقتی فقط چهل و دو سالش بود، آلزایمر گرفت. شش سالم که بود، فکر می کردم چهل و دو سن زیادی است اما حتی آن موقع هم می فهمیدم این سن برای فراموش کردن این که چه کسی هستی یا اسم اشیاء چیست، خیلی زود است. همین موضوع برایم خیلی ترسناک بود.
تحول ناامیدکننده ای به وجود آمد که خیلی زود برایتان توضیح می دهم. حالا که به گذشته نگاه می کنم به نظرم می آید زندگی ام شبیه یکی از رمان های «دیکنز» بود که چندتایی فحش آبدار هم قاطی اش کرده باشند.