کتاب شام مهتاب

shame mahtab
کد کتاب : 55299
شابک : 978-6222600587‬
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 613
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2016
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب شام مهتاب اثر هما پوراصفهانی

"شام مهتاب" رمانی است بلند به قلم "هما پوراصفهانی" که در آن یک داستان عاشقانه‌ی دلنواز را تعریف می‌کند. داستانی ششصد صفحه‌ای که اتفاقات آن، به سال‌ها قبل از شروع زندگی شخصیت‌های اصلی داستان برمی‌گردد. "هما پوراصفهانی" در "شام مهتاب"، طرح قصه را تحت تاثیر اتفاقی قرار می‌دهد که چندین سال قبل رخ داد. اتفاقی که تاثیری مستقیم و آشکار بر زندگی شخصیت‌های‌ اول قصه گذاشت. یک عشق رویایی و سوزان همچون آتش که هیچ کس گمان نمی‌برد، شراره‌هایش به آینده و به قلب دو دلداده‌ی دیگر هم بکشد و عشقی سوزنده‌تر را میان آن دو نیز ایجاد کند.
اما این قسمت قشنگ و رویاگونه‌ی آن عشق قدیمی است و شرنگ تقدیر که در گلوی آن عشق پاشید، به ناچار این یکی را نیز تلخ کام خواهد کرد و طعم زهر، در زبان این عشق نیز حس خواهد شد. شخصیت‌های "شام مهتاب" به قلم "هما پوراصفهانی" باید تاوان گناهانی را بدهند که خود مرتکب نشده‌اند و این تقاص پس دادن، آنها را بارها در معرض شکسته شدن قرار می‌دهد. آنها به دامان یکدیگر پناه می‌آورند تا استواری را از وجود هم طلب کنند؛ تا زنجیری را که گسسته شده با دستان یکدیگر پیوند بزنند؛ تا کینه‌ها را نابود کنند و روحشان زیر بار تاوان دادن کشته نشود.
در این راه شک و تردید‌ها نیز سر بر‌می آورند و بحث و جدال‌های بسیاری نیز صورت می‌گیرد، اما در ضیافت "شام مهتاب" از "هما پوراصفهانی"، رقص عشاق است که بیشتر از همه چیز به چشم می‌آید و باید دید که در پایان این رقص، آنان در آغوش یکدیگر آرام می‌گیرند و یا با بدنی زخمی و پایی کوفته، بر صحنه جان می‌بازند.

کتاب شام مهتاب

هما پوراصفهانی
هما پور اصفهانی از رُمان نویسان با سابقه ی کشورمان است که در دوازدهم اسفند ماه سال ۱۳۶۹ در شهر اصفهان متولد شده است. وی دارای مدرک کارشناسی ارشد روانشناسی می باشد.هما پور اصفهانی تقریباً از ۱۰ سالگی نوشتن را شروع کردند اما هیچ گاه فکر نمی کردند که استعداد منحصربفردی در نوشتن داشته باشند.خود ِ ایشان در این زمینه می گویند: فکر می کردم همه می توانند بنویسند، اما رفته رفته متوجه شدم که خیلی از افراد حتی از پس نوشتن یک انشای ساده هم بر نمی آیند.
قسمت هایی از کتاب شام مهتاب (لذت متن)
با سر و صدایی که از بیرون میومد به زور چشمام رو باز کردم. آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرش های ابریشمی پهن شده بود. از تخت خواب بزرگ یک نفر و نیمه ام، پایین اومدم. و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم. با دیدن تابلوی قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم و سلام نظامی دادم. کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر می گفتم و صبح ها بهش سلام می کردم. دمپایی راحتیمو پا کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم. چون اصلا حال لباس عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم. طبق روال بقیه روزا غر زدم: بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه. حالم از تابستون به هم می خوره. کی تموم می شه؟ یه مسافرتم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصله ام سرنره. یا بزن پس کله سپیده پاشه بیاد اینجا که من از تنهایی در بیام. یه کار بهترم…