محمدرضا شعبانی متولد سال 1349 نویسنده ایرانی می باشد.
تکدرخت آرام و بیخیال رشد می کرد و بالا می آمد. خود را در امواج لطیف باد و آفتاب غرق می کرد و با رضایت و شادی نفس می کشید. حس می کرد که هر روز گنده تر می شود و ستبرتر. سنگینی خود را که بر خاک اطراف فشار می آورد هر روز بیشتر احساس می کرد. دریافت که گویی دیگر به سوی بالا حرکت نمی کند. فاصله یی که با ابرها و صخره ها دارد دیگر کم نمی شود. حس کرد که وزنش روز به روز بیشتر می شود و سایه اش روز به روز بزرگتر. شیره نباتی انگار در زیر پوستش منجمد می شد خستگی مجهولی در وجودش رخنه می کرد. یکبار از خود پرسید که تاکنون چند یخبندان دیده است و چند بهار؟ یادش آمد که درخت نمی تواند چیزی از دنیای اعداد درک کند. نه آخر ریاضی به دنیایی تعلق دارد که در آن همه چیز ثابت است و بی تعبیر؟ آرزو کرد که با صخره وحشی حرف بزند اما سنگ ریاضیدان هیچ علاقه یی به صحبت وی نشان نداد. تکدرخت در دل ملول شد اما در ظاهر به روی خود نیاورد. زیر لب با دلتنگی از خود پرسید: پس این نیازمندی من کی باید تمام بشود. هنوز هم به آفتاب حاجت دارم هم به هوا. نه از آب بی نیازم نه از خاک. از دست خود به کجا پناه ببرم؟ به دنیای جماد. در آنسوی ابرها که خدایی نیست. آیا اکنون هنگام آن نرسیده است که من در اینجا خدا بشوم. اینجا توی این کوهستان متروک؟ با خستگی و بیزاری، یک لحظه سرش را پائین آورد و از تماشای جوی آب که باز در پائین قبرستان جاری بود یکه خورد. با خود گفت: -این جوی آب باز از کی راه افتاد؟ -از بهار امسال برادر درخت. چشمه بالا دوباره شروع کرده است به جوشیدن. تکدرخت برگشت و به پشت سر نگاه کرد. سنگ پشت بود که حرف می زد اما یک سنگ پشت جوان.