کتاب نویسنده

L'écrivain
کد کتاب : 57731
مترجم :
شابک : 978-6222671204
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 262
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2001
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب نویسنده اثر یاسمینا خضرا

در سال 1964، نوجوانی الجزایری وارد مدرسۀ نظام مشوار در وهران می‌شود. پدرش که خود افسر ارتش است رویاهایی جاه‌طلبانه برای پسرش در سر دارد. بااین‌همه، این عضو ارتش و سرباز نمونۀ آینده، در طی دوران خدمتش، استعدادهایی شگرف در خود می‌یابد. اما سربازی شیفتۀ تئاتر و ادبیات سوءظن فرماندهانش را بر می‌انگیزد. در دوران جنگ داخلی الجزایر به او اخطار می­دهند که باید نوشته‌هایش را به سانسور نظامی بسپارد. پذیرش این کار برای «محمد مولسهول» ناممکن است و در عین حال نمی‌تواند از وسوسۀ نوشتن بگذرد. پیشنهاد همسرش را می‌پذیرد و برای خود نامی مستعار انتخاب می‌کند، برگرفته از دو اسم کوچک همسرش: یاسمینا خضراء. او با این نام مستعار، رمان‌های پلیسی زیادی می‌نویسد که در عمق تراژدی الجزایر استعمارزده، گواهی است بر وحشت دوران. چه کسی هزاران بیگناه را قتل‌عام کرد؟ چرا نمی‌خواهیم حقیقت را بشنویم؟ از این پس، نویسنده باید هویت حقیقی خود را آشکار کند. ارتش را ترک می‌کند و آشکارا به حرفۀ نویسندگی می‌پردازد، اما همچنان نام مستعاری که او را به شهرت رساند حفظ می‌کند. نویسنده زندگی­نامۀ خودنوشت این سرنوشت شگفت­انگیز است و یادمان دلخراش تاریخ معاصر الجزایر.

کتاب نویسنده

یاسمینا خضرا
محمد مولی‌السهول (محمد مولسهول ؛ زاده 10 10 ژانویه 1955)، که با نام قلم یاسمینا خضرا (عربی: یاسمینة خضراء) شناخته می شود، یک نویسنده الجزایری است که به زبان فرانسه می نویسد.مولی‌السهول، افسر ارتش الجزایر، نام همسر خود را به عنوان نام مستعار برای جلوگیری از سانسور نظامی اتخاذ کرد. با وجود انتشار بسیاری از رمان های موفق در الجزایر، مولی‌السهول تنها در سال 2001 هویت واقعی خود را پس از ترک ارتش و رفتن به فرانسه فاش کرد. وی ارتش را به عنوان سرلشکر در سال 2000 ترک کرد. ناشناس ماندن ت...
قسمت هایی از کتاب نویسنده (لذت متن)
خیلی به هم دل‏بسته بودیم. وقتی سر کار می‏رفت، دلم برایش تنگ می‏شد. وقتی برمی‏گشت، به سویم می‏دوید تا به بالا پرتابم کند و مرا چنان غرق محبت خویش می‏کرد که به‏تمامی درمی‏یافتم چقدر آزرده خواهد ‏شد؛ اگر روزی از او روی برگردانم.

یک‏لحظه دنده را رها کرد تا ضربه‏ای آرام بر زانوهایم بزند. دوبار دست مرددش را جلو آورد و پس کشید تا بالاخره ضربه‏ای بر رانم زد، آن‏قدر آرام که حسش نکردم و آن‏قدر قدرت نداشت تا تسکینم دهد. مادرم همیشه سرزنشم می‏کرد

فقط یک‏بار به من سیلی زد؛ در کازابلانکا. رفته بودم صخرۀ‏ ساحلی اقیانوس را تماشا کنم. به کسی نگفته بودم. پدرم همه‏جا دنبالم گشته و همۀ محله را بسیج کرده بود پیدایم کنند. شب وقتی به خانه برگشتم، جلوی در ایستاده بود؛ از خشمی دیوانه‏وار به کبودی می‏زد. دستش بر دلسوزی‏اش غلبه کرد. گریه نکردم. مرا در آغوش گرفت و او بود که هق‏هق گریه‏اش فضا را پر کرد.