کتاب اکنون میان دو هیچ

Now between two nothings
مجموعه اشعار نیچه
کد کتاب : 6159
مترجم :
شابک : 9789647468114
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 335
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1908
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 16
زودترین زمان ارسال : 27 آذر

معرفی کتاب اکنون میان دو هیچ اثر فردریش نیچه

بدون شعر انسان هیچ نبود

و با آن انسان تقریبا خداگونه بود.

کتاب"اکنون میان دو هیچ" مجموعه ای از گزین گویه های اشعار نیچه، فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، جامعه شناس، آهنگساز و فیلولوژیست بزرگ آلمانی ست که اندیشه های او در فلسفه غرب و تاریخ اندیشه مدرن تاثیر فراوانی گذاشته است. این کتاب توسط علی عبداللهی به فارسی ترجمه شده است.

از میان این اشعار، میتوان به اشعار نوجوانی و جوانی، ترانه ها، آوازهای شاهزاده در بدر، اندرزها و حکمت ها، هزل، نیرنگ و انتقام و مستانه سرایی های دیونیزوسی اشاره کرد.

اشعار نیچه غالبا درباره موضوعاتی چون خیر و شر، انحطاط مذهب در جامعه مدرن و مفهوم ابر انسان، تعبیری که در آلمان نیز به ویژه در دوره نازی ها و فاشیست ها دچار سوءبرداشتهایی شد، سروده شده است. نیچه با استفاده از تمثیل هایی هوشمندانه، بازی های زبانی و مفاهیمی استعاری، تصویری از ژرفای زندگی و پدیده های آن ارائه میدهد که گاه به خصوص در زمان خود، باعث ایجاد سوءتفاهم هایی در برداشت از مفاهیم استعاری او از سمت خوانندگانش میگشت. در این که نیچه در کنار تمامی سمت ها و القاب خود، شاعر نیز بوده است شکی نیست اما او خود را شاعر نمیدانست. سخنان نغز، شیرین و استعاره گونه او پر از تمثیلات و اشارات مختلف است که باعث می شود مطالعه آثارش تاثیرگذار و دلنشین باشد.

کتاب اکنون میان دو هیچ

فردریش نیچه
فریدریش ویلهلم نیچه، زاده ی 15 اکتبر 1844 و درگذشته ی 25 آگوست 1900، فیلسوف، شاعر، منتقد ادبی، آهنگساز آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود.نیچه در شهر کوچک روکن واقع در لایپزیک پروس به دنیا آمد. او در ابتدا در مدرسه ای عمومی و پس از آن در مدرسه ای خصوصی مشغول به تحصیل شد.نیچه پس از فارغ التحصیلی در سپتامبر 1864، به امید رسیدن به سمت کشیش پروتستان، در دانشگاه بن به تحصیل الهیات و فیلولوژی کلاسیک مشغول شد. نیچه پس از یک ترم تحصیل، به مطالعات الهیاتی خویش پایان داد و ایمان و اعتقادات مسیحی خویش را...
قسمت هایی از کتاب اکنون میان دو هیچ (لذت متن)
به خدای ناشناخته دیگر بار، پیش از آنکه بکوچم و نگاهم را به بالا بردوزم، دست هایم را بلند می کنم به سوی تویی که از او گریزانم و به شکوهمندی، می ستایمش در محرابی در سویدای دلم که هماره صدای او را طنین می افکند

اکنون، پرشور می آیم. دهشت دارم از گناهان و از اعماق شب. خوش ندارم به پس نگرم. رهایی از تو، نمی توانم در شب قلوه ای غمگنانه تو را می نگرم و درمی یابم آت؛ بس نرم، وفادار و گرم و خوش قلبی، نیک ترین رهایی بخش؟ خواسته ام فرو می میرد، هوش و اندیشه ام فرو می رود، در عشقت، درمی آمیزد در تو.

فرا تر از آدمی و حیوان فرا تر روئیدم، و سخن می گویم کسی را با من سخنی نیست. بس بالیدم و بس بلند چشم به راهم؛ چشم به راه چه؟ بارگاه ابر ها، بس نزدیک است به من چشم به راه نخستین آذرخشم!

با شوخ طبعان نیک می توان شوخی کرد؛ آن که غلغلکی ست به سادگی می توان غلقلک اش داد.

اگر آزادانه مجال انتخابم بود، با رغبت جایی بر می گزیدم، در میانه ی بهشت؛ و ترجیحا جلوی درگاه آن!

جهان، آرام نمی ماند شب، روز روشن را دوست دارد «من می خواهم» طنین خوشی دارد؛ و خوش تر از آن «من دوست می دارم»

چشم های آرام به ندرت دوست می دارند؛ اما وقتی عاشق می شوند آذرخشی از آن ها بر می جهد هم چنانکه از گنج های طلا، آنجا که اژدهایی از حریم عشق پاسداری می کند.

دیگر بار، پیش از آنگه بکوچم و نگاهم را به بالا بردوزم، دست هایم را بلند می کنم به سوی تویی که از او گریزانم و به شکوهمندی، می ستایمش در محرابی در سویدای دلم که هماره صدای او را طنین می افکند. و بر پیشانی اش این کلام درخشان نقش است؛ به خدای ناشناخته از اویم، گرچه تا این دم در جمعی خیانت ورز مانده ام؛ از اویم من و دام هایی می نگرم که به ستیزه وامی داردم، می خواهم بگریزم و خود را به ناگزیر به خدمتگزاری اش کنم. ای ناشناخته! می خواهم بشناسم ات ای چنگ انداخته در میانه ی جانم! ای چون توفان،به تلاطم آورنده ی زندگانی، تو، ای دست نایافتنی آشنا! می خواهم بشناسمت، و به خدمت ات در آیم.

شب است؛ اکنون چشمه های جوشان همه گی بلند آوا تر سخن می گویند. و روانم نیز، چشمه ای جهنده است. شب است؛ اکنون بیدار می شوند ترانه های دلدادگان و روانم نیز نغمه ی دلداداده ای است. نا آرامی، آرام ناشدنی یی در من است که می خواهد بانگ بر آورد. آزمندی به عشق که خود نیز گویای زبان عشق است. روشنی ام من ! آه، کاش شب می بودم ! اما این خود، تنهایی من است که در روشنایی محصورم. آه، کاش تاریک می بودم و شبگون ! تا عزم مکین نور از پستان روشنایی می کردم ! آفرین گویی شمایان ای ستارگان سوسو زن و شبتاب های خرد فراز بختیار می گشتم از شاباش نورتان. امّا من در روشنایی خویش می زیم و سر می کشم شراره هایی که از من زبانه می کشند بخت یاری ستاننده را نمی شناسم هماره در این رویایم که ربودن به یقین بس خجسته تر است از ستاندن تهی دستی ام این است، که دستانم هرگز از بخشیدن نمی آساید رشک ورزی ام این که دیدگان منتظر را می بینم و شب های روشن اشتیاق را. آه، تلخ کامی همه ی نثار کنندگان ! آه، گرفتگی خورشیدم ! آه، آزمندی آرزو ! آه، گرسنگی شدید در سیری ! آنان از من بر می گیرند : همچنان من امّا روانشان را می سایم ؟ مغاکی ست میان دادن و ستاندن و خرد ترین مغاک را واپسین بار باید برگذشت. از زیبایی ام گرسنگی یی می بالد : می رنجانم آنان را که برای شان می تابم. مشتاقم شاباش هایم را بربایم : - از این گونه گرسنه ی خباثت ام. دستم را پس کشان آن دم که شمایان دست دراز می کنید تردیدکنان در آبشار درست آن دمی که او خود در سرازیر شدن، تردید می ورزد : - از این گونه گرسنه ی خباثت ام، دستم را پس کشان آن دم که شمایان دست دارز می کنید تردید کنان در آبشار درست آن دمی که خود در سرازیر شدن، تردید می ورزد : - از اینگونه گرسنه ی خباثت ام، انتقامی از این دست پرداخته ی سرشاری من است - کینه ورزیی چنین از تنهایی ام می جوشد بخت من در نثار کردن، در نثار کردن فرو مرد، فظیلت من ملول شد از شما از بسیاری تان ! آن که هماره می بخشد، در خطر این است که آزرمش را از کف بنهد : آن که همواره بخش می کند کبره می بندد دل و دستش از بخش کردن بسیار ! دیدگانم دیگر نمی رنجد از آزرم خواهندگان، دستم بس سخت شد برای لرزاندن دست های پر. اشک های دیده ام و کرک های قلبم از کجا آمد ؟ آه، تنهایی همه ی بخشندگان ! آه، خموشی همه ی رخشندگان ! در فضای سترون و تهی بسا خورشیدها می گردند به همه ی آن چیزها که تاریکی است با روشنی خویش سخن می گویند در برابر من سکوت می کنند. آه، این است دشمنی روشنی با روشنگر؛ او بی رحمانه مدارش را می چرخد، ناراست، از صمیم قلب برابر روشن گر سرد، برابر خورشید چنین ره می سپارد هر خورشیدی. به کردار توفان، خورشید ها مدار خویش را می پروازند، این است چرخش شان ! آنان پیرو اراده ی سنگدلانه ی خویش اند این است سردی شان ! آه، شمائید، شمائید ای تاریکان، شبگونان، که گرمای خویش را از روشنان فراهم می آورید ! آه، پس شمایان، شمایان شیر و نوشاک فرحناک خویش را از پستان های روشنی می مکید ! آه، پیرامونم یخ است، انگشتانم می سوزند از این یخ ! آه، تشنگی یی در من است تشنه ی تشنگی شما ! شب اشت؛ آه، پس من باید روشنی باشم ! و تشنه گی شب گونان ! و تنهایی ! شب است؛ خواسته ام اکنون چون چشمه ای از من بر می جوشد، مشتاق سخنم. شب است؛ اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلند آوا تر شده اند، و روانم نیز چشمه ای جهنده ست. شب است؛ اکنون به نرمی، نغمه های دلدادگان بیدار می شود و روانم نیز، ترانه ی دلداده ای است. چنین می سرود زرتشت.