قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد فقط صبح شده بود جمعیتی آمده بودند از بقال تا زنان محله با چادرهای سیاه و دختران بی چادر چشم هاشان آسمان در هم تکیده بود غرق در ریزش گاه و بی گاه ب رگه های اشک طلایی ترمه پیچیده در میان آیه الکرسی که ورد می شود زبان هرکس هرمی که شکل می گرفت بی شکل می شد در اکراه نفس و چهار قل زعفرانی بند کرباس و او لمیده در میان کرباس نه چنان لمیده لمیده که او نباشد که آن نباشد سبک بر دوش کشیدندش به هروله می رفتند... .