نگاه از لبخندش می گیرم و سر بر می گردانم. به نظرم عشق تنها کلمه ای است که هیچ تعریف مشخصی ندارد. یک روز که از خواب بیدار می شوی؛ می بینی دلت نه صبحانه می خواهد و نه بیرون رفتن از خانه، نه صورتت را می شوری و نه دستی به موهایت می کشی.
فقط دوست داری روی همان تخت، زیر پتوی نرمت غلت بخوری و با خیال او رویا ببافی؛ گاهی همانطور که آدم یکهو و بی اراده دلش هوس گوجه سبز می کند؛ بی هیچ اراده ای هم هوای عاشقی می زند به سرش، یعنی دشمن دیروز می
شود عشق امروز، می شود همان گوجه سبزی که بی اراده و بی آنکه فکر کرده باشی، دلت هوایش کرده و می خواهدش!
عشق خیلی راحت و آسان به زندگی می آید. اما ماندن و به سرانجام رسیدنش، گاهی با درد همراه است!