کتاب مردی با کلاه مشکی

A man in a black hat
کد کتاب : 71019
مترجم :
شابک : 978-6003676060
قطع : جیبی
تعداد صفحه : 168
سال انتشار شمسی : 1401
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

معرفی کتاب مردی با کلاه مشکی اثر فرهاد پیربال

فرهاد پیربال، نویسنده‌ای است که بیش از ۸۰ کتاب منتشر کرده و تعدادی از آثار او به بیش از ۱۵ زبان ترجمه شده‌اند. در ایران نیز تعدادی از کتاب‌های او منتشر شده است. او در سال ۱۹۶۱ در شهر اربیل به دنیا آمد و دانش‌آموختهٔ دانشگاه صلاح‌الدین اربیل در رشته‌های زبان و ادبیات کردی و همچنین دانشگاه سوربن فرانسه در رشتهٔ ادبیات کردی می‌باشد.

آثار او به مضمون و فضای اصلی جنگ، آوارگی و مهاجرت متمرکز هستند و داستان‌های او از انسان‌های گم‌شده و تغییرکرده به عنوان موضوع اصلی خود استفاده می‌کنند. در اثر "مردی با کلاه مشکی، پالتوی مشکی و کفش آبی" از جنگ، آوارگی و مهاجرت به عنوان موضوعات اصلی گفته می‌شود. این کتاب همچون سایر آثار این نویسنده، جنگ را به عنوان یک واقعیت تلخ و پوست‌کننده تر از هر تعریفی نمایش می‌دهد و حقیقی‌تر از تمامی برنامه‌های خبری حاضر است.

در آثار پیربال، زنان به عنوان قربانی‌های اصلی نمایش داده می‌شوند و آنان نیز اغلب کشته‌ها و مردانی که در جنگ جان خود را از دست داده‌اند، هستند.

کتاب مردی با کلاه مشکی

فرهاد پیربال
فرهاد پیربال نویسنده، شاعر، نقاش و فعال سیاسی کردی در سال ۱۹۶۱ در شهر اربیل به دنیا آمد. وی تحصیلاتش را در زمینه ادبیات کردی در دانشگاه صلاح الدین اربیل به پایان رساند و سپس راهی دانشگاه سوربن فرانسه شد و تحصیلاتش را در زمینه ادبیات کردی و ایرانی ادامه داد. وی پس از بازگشت به کردستان عراق در سال ۱۹۹۴ بنیاد فرهنگی شرف‌خان بدلیسی را بنا نهاد.پيربال بيش از ٨٠ كتاب را نوشته است.پس از چند سري ماجرا و مشكلاتي كه دكتر فرهادپيربال برايش پيش آمد،به يوسف كردستان شناخته شد.كسي كه براي استقلال ذهنيت...
قسمت هایی از کتاب مردی با کلاه مشکی (لذت متن)
گفتم: «ببخشید که مزاحمت شدم. فقط یک سوال دارم کاک روژیار.» روژیار از پنجره چشم برداشت و به من نگاهی انداخت. دوباره بی حوصله، بی آنکه جوابم را بدهد، رویش را به سمت پنجره برگرداند. من از مالمو تا فلورانس هزاران کیلومتر راه آمده بودم برای آنکه روژیار را ببینم، حالا او این طور از من استقبال می کرد، بی اینکه حتی جوابم را بدهد. گفتم: «کاک روژیار، اسمم ماموستا۳ فریدونه. همشهری تم...» روژیار، همچنان به درخت های آن طرف پنجره نگاه می کرد، بدون اینکه به حرف هایم توجهی بکند.