کتاب ما سه نفر هستیم

We are three people
کد کتاب : 7273
شابک : 9789643807719
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 96
سال انتشار شمسی : 1394
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : ---

برگزیده 20 سال داستان نویسی ایران

معرفی کتاب ما سه نفر هستیم اثر داوود غفارزادگان

کتاب ما سه نفر هستیم مجموعه داستان کوتاه از داوود غفارزادگان هست که جایزه بیست سال ادبیات داستانی را از آن خود کرده است. عنوان داستان ها عبارتند از: «ما سه نفر هستیم»، «سگ»، «گودال»، «آشوب»، «زخم»، «چکمه»، «شهر شهربند» و... .

11 داستان موجود در این کتاب، تماما در حال و هوای مناطق آذری زبان کشور می گذرند. به طور کل غفارزادگان از آن دست نویسندگانی است که کمتر سعی دارد از آنچه آن را لمس و تجربه نکرده بنویسد. به بیان دیگر او تلاش دارد در حیطه و جغرافیایی که به آن مسلط و آگاه است سوژه هایی برای نوشتن در آورده و به مخاطب ارائه دهد. شاید هم برای همین است که داستان هایش به دل می نشینند و با آنکه ممکن است خلق و کشفی آن چنانی در آنها رخ ندهد و تنها اتفاقاتی ساده و حتی پیش پا افتاده در دل داستان های او حضور داشته باشند، اما باز هم مخاطب لذتی از خواندن آنها نصیب خواهد برد.

کتاب ما سه نفر هستیم

داوود غفارزادگان
داوود غفارزادگان متولد ۱۳۳۸ اردبیل- داستان‌نویس ایرانی است.بیش از سه دهه داستان‌هایی با موضوعات متنوع و برای مخاطبان متنوع نوشته‌است. جایزهٔ ۲۰ سال ادبیات داستانی (بزرگسالان) به خاطر اثر ارزش‌مندش ماسه نفرهستیم به او تعلق گرفت. وی یکی از مؤثرترین نویسندگان در عرصه ادبیات کودک و نوجوان است. نشان طلایی از جشن‌وارهٔ بزرگ برگزیدگان ادبیات کودک ونوجوان (انجمن نویسندگان کودک ونوجوان)به عنوان یکی از بهترین داستان نویسان دو دهه از جوایز دیگر اوست.رمان فال خون او توسط پروفسور ...
قسمت هایی از کتاب ما سه نفر هستیم (لذت متن)
«آقای خدمتی»، معلّمی است که در سیاست های مختلف کشور دخالت نمی کند. او سه پایه کلاس را در روستایی درس می دهد. بازرس رژیم پهلوی، برای نوشتن گزارش به روستا می آید و بدین توضیح، آقای خدمتی را با جیپ خود می برد. آن ها به پایین دره «خاتون کندی» می روند و بازرس چون بندة زرخریدی، چوبی برای دفاع در مقابل سگ ها به خدمتی می دهد و برای نوشتن گزارش از روستا حرکت می کند.

بیرون، شب بود و باد و برف…. زن، شب یخ زده را پشت در بویید…آهسته گفت:«می لرزی». باد، پوفه های برف را از لای در نیمه باز ریخت تو انبار. زن لرزان گفت: «می ترسم». مرد از لای در چشم به بیرم دوخت. فکر کر؛ زن را باید همانجا توی اتاق می گذاشت. گفت:« امشب کار را یکسره می کنم.

ما سه نفر بودیم؛ امیر و فیضی و دادا. و عجیب است که هیچ کاری نتوانستیم بکنیم. جلو چشم ما بردندش و ما برگشتیم به اتاق. ورق های بازیمان را جمع کردیم و گرفتیم خوابیدیم. تا صبح صدای نفس هامان را شنیدیم و حرفی نزدیم. هوایی که تنفس می کردیم سرد و گزنده بود و زیر پتوها بر سینه هامان سنگینی می کرد. تا فردا ظهر به صورت همدیگر نگاه نکردیم و ظهر، امیر بود که گفت ناهار چی بخوریم. ما جوابش را ندادیم و گذاشتیم فکر کند که به تنهایی باید این خفت را به دوش بکشد. هوا روشن شده بود و ما خوابمان نمی برد. بیرون، باد تنوره می کشید و پوفه های یخ زده برف را می کوبید به شیشه. بخاری نفتش تمام شده بود و ما می لرزیدیم. کسی از ما جرئت بلند شدن نداشت. همه خوار و خفیف بودیم و نمی خواستیم سرهامان را از زیر بالاپوش هامان در بیاوریم. ما ذلت خودمان را توی چشم های همدیگر می دیدیم و می دیدیم نفس هامان آلوده به ترس است.