نصرت در این کوتاه مدت عمر که هنوز به بیست نرسیده است، در کوچه ها و خیابان های غمگین به ناگهان سوگ درختان محکم بن را به چشم می بیند .دو دلی او را آمیخته چه چیزها می کند که انتظارش نیست ; و این گونه تردد، او را به آن جایی می کشاند که نمی داند در کدام راستا و در کدامین سوی احساسات و عاطفه اش باید بایستد تا خودی بنماید، که شعور عاطفی عشق او را به سوی شادی ها و خوشبختی های زودگذر سوق می دهند که در این پایکوبی های لحظه ای، به ناگهان، با دیدن و فرو ریختن آن همه سرو و شمشاد، در پیش او، در دنیای جادویی سخن ها، دستی به عاطفه آب می کشد تا جوانی اش از آتش بگوید ...
من از تعهد شمشیر و قلب بیزارم./
نه از وقاحت تیغ برهنه ی تهمت./
نه از شماتت نفرت./
که گاهواره ی من تلخ تلخ می نالید:/
بخواب فرزندم،/
به پشت پلک تو دشنام قرن لالائی ست./
بهانه در رگ من شیهه می کشید:/
نخواب./
زمان بیداری ست./
هنوز بیدارم/
هنوز...