کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی

Mr. Chickee's Funny Money
کد کتاب : 81978
مترجم :
شابک : 978-6222740184
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 148
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2005
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

«کریستوفر پل کورتیس» از نویسندگان پرفروش در ادبیات آمریکا

معرفی کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی اثر کریستوفر پل کورتیس

کتاب «پول چرب و چیلی آقای چیکی» رمانی نوشته «کریستوفر پل کورتیس» است که اولین بار در سال 2005 چاپ شد. در آغاز داستان، پسری کلاس چهارمی به نام «استیون کارتر» در کنار رودخانه افتاده و به نظر می رسد بهترین دوستش، جانش را از دست داده است. پنج «مأمور» با کت و شلوارهای سیاه می آیند و از او سوالاتی درباره یک «شیء» اسرارآمیز می پرسند. پس از این ماجرا، «استیون» به یاد نخستین «پرونده» خود می افتد، زمانی که دوست خوبش، «آقای چیکی» که مردی سالخورده و نابینا است، هدیه ای عجیب به او داد: یک اسکناس کوادریلیون-دلاری که تصویری از «جیمز براون» روی آن چاپ شده است. اما آیا این اسکناس، پول واقعی است یا قلابی؟ «استیون» با استفاده از واکمن خود که باعث می شود او بتواند از راه دور به حرف های دیگران گوش دهد، و البته به همراه لغتنامه ای جادویی که توصیه هایی کمک کننده را در اختیار او قرار می دهد، تصمیم می گیرد تا گره از این معمای عجیب بگشاید.

کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی

کریستوفر پل کورتیس
کریستوفر پل کورتیس (متولد 10 مه 1953) نویسنده کتاب های کودکان در آمریکا است. او به خاطر کتاب Bud، Not Buddy و The Watsons Go to Birmingham - برنده مدال نیوبری مشهور است. دومی برای یک فیلم تلویزیونی به همین نام اقتباس شده بود ، که در سال 2013 از کانال Hallmark پخش شد.
نکوداشت های کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی
Well aimed at readers in search of an unconventional and comical brand of mystery.
اثری مناسب برای مخاطبینی که به دنبال گونه ای غیرمرسوم و طنزآمیز از داستان معمایی هستند.
Publishers Weekly Publishers Weekly

Another winner from a master storyteller.
اثر موفق دیگری از یک داستان سرای چیره دست.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

Fast-paced and full of improbable happenings.
سریع و سرشار از رویدادهای غیرمنتظره.
Booklist Booklist

قسمت هایی از کتاب پول چرب و چیلی آقای چیکی (لذت متن)
مات و مبهوت در ساحل رودخانه نشسته بود. کم کم داشت دور تا دورش، چاله گنده ای از آب رودخانه «فلینت» و اشک هایش درست می شد، اما برایش مهم نبود. حتی صورتش را هم با دست هایش نپوشاند؛ فقط سرش را بالا گرفت و گریه کرد.

«استیون» باید کمی به این موضوع فکر می کرد. دلش می خواست سرگیجه اش یک لحظه متوقف شود تا بتواند درباره حرکت بعدی اش تصمیم بگیرد، تصمیمی که کارآگاه های خوب در چنین شرایطی می گیرند.

با وجود سرگیجه اش یک چیز را می دانست، این که آن مرد قصد نداشت به «استیون» کمک کند، فقط می خواست با حرف زدن از زندان، او را بترساند و موفق هم شده بود؛ فکر «استیون» درگیر اتفاق های بدی شد که ممکن بود بیفتد. لحن مرد هم عوض شد. «ببین، بچه جون، بهم بگو کجاست، وگرنه برات بد تموم میشه.»