کتاب مسافر سنت در هزاره سوم

Mosafer-e Sonnat
روزنوشت های شهری
کد کتاب : 82501
شابک : 978-6008679998
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 152
سال انتشار شمسی : 1401
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 12 اردیبهشت

معرفی کتاب مسافر سنت در هزاره سوم اثر محمدرضا زائری


کتاب مسافر سنت در هزاره سوم مجموعه ای از یادداشت های روزانه و نوشته های شخصی محمدرضا زائری است. مهم ترین دغدغه او در نوشتن این یادداشت ها، ثبت بخشی از تجربیات شخصی یک روحانی بود که در کلانشهر زندگی می کند و در مراودات اجتماعی روزمره، بخشی از رفتار و گفتار مردم را به یاد می آورد تا دیگران مطالعه و مرور کنند. او به عنوان عضوی از جامعه بزرگ روحانیت در میان مردم حضور دارد. قرار بود روحانیت با آغوش پدرانه و مهر و مدارای خود پناهگاه مردم و با هدایت معلمی خود چراغ راه زندگی آنان باشد. به گفته نگارنده، روحانیت گاه به هر دلیلی نتوانسته به رسالت و تعهد خود به درستی عمل کند و همین عامل در کنار برخی عوامل دیگر باعث شده تا مخاطب عام از این لباس و این شخصیت فاصله بگیرد.
محمدرضا زائری(زاده ۱۳۴۹) روحانی شیعه و مدرس دانشگاه و اهل ایران است. زائری مسئولیت خانهٔ روزنامه‌نگاران جوان و هفته‌نامه خانه را که در دهه ۱۳۷۰ فعالیت می‌کرد، بر عهده داشت. این نهاد در دورهٔ فعالیت خود گروه جدیدی از روزنامه‌نگاران ایرانی مانند فرناز قاضی زاده و محمدصفر لفوتی و پیام فضلی نژاد را معرفی کرد.مجوز هفته‌نامهٔ خانه که برای نوجوانان منتشر می‌شد، پس از تعطیلی این نهاد باطل و زائری مدتی زندانی شد. او هم‌اکنون مدیر مسئول و صاحب امتیاز ماهنامه خیمه است.

کتاب مسافر سنت در هزاره سوم

محمدرضا زائری
محمدرضا زائری زاده ۱۳۴۹ روحانی شیعه و مدرس دانشگاه و اهل ایران است. زائری مسئولیت خانهٔ روزنامه‌نگاران جوان و هفته‌نامه خانه را که در دهه ۱۳۷۰ فعالیت می‌کرد، بر عهده داشت. این نهاد در دورهٔ فعالیت خود گروه جدیدی از روزنامه‌نگاران ایرانی مانند فرناز قاضی زاده و پیام فضلی نژاد را معرفی کرد. مجوز هفته‌نامهٔ خانه که برای نوجوانان منتشر می‌شد، پس از تعطیلی این نهاد باطل و زائری مدتی زندانی شد. او هم‌اکنون مدیر مسئول و صاحب امتیاز ماهنامه خیمه است.زائری دوران متوس...
قسمت هایی از کتاب مسافر سنت در هزاره سوم (لذت متن)
شنبه: توی اتوبوس نشسته ام، زنی نسبتا جوان جلو می آید و با اسم صدایم می زند، بلند می شوم و احترام می کنم. کاغذی به دســتم می دهد، از دست خطش معلوم می شود همان جا نوشته؛ نمی خواهم گناه کنم، گرفتار اجاره و نان شب هستم! مثل برق گرفته ها گیج شــده ام! نمی دانم باید چه کار کنم، می خواهم اشک بریزم. کاش می توانستم کمکی بکنم و جوابی بدهم. با خودم فکر می کنم این مردم بــه خاطر این لباس توقع کمک دارند، تا وقتی این لباس را بر تن دارم همین است! این لباس مقدس را هم که نمی خواهم دربیاورم- این لباس رزم من است- اما شده ام مثل رزمنده ای که وسط میدان مانده و سلاح ندارد، نه می توانم میدان را ترک کنم و نه می توانم بجنگم! وقتی مردم با این دردها و حرمان ها و پرسش ها و توقع ها به سراغ امثال من می آیند جواب می خواهند نه دعای خیر و سرتکان دادن! شرمنده و سرگردانم، اتوبوس که به ایستگاه می رسد پیاده می شوم و می روم. قدم هایم را تند می کنم تا نکند آن زن مسافر برای پرسش خود جوابی بخواهد که ندارم!