پاکت را از جیبم درآوردم و شروع کردم به خواندن آن: «پایان هرچیزی یعنی مرگ و مرگ چیزی است که تا کسی آن را تجربه نکند، نمی فهمد و وقتی تجربه کرد، تجربه اش برای خودش و دیگران فایده ای ندارد.» فرمانده همین چند خط را نوشته بود. چند خطی که خبر از مرگ خودش می داد. پاکت نامه را گذاشتم توی جیبم. کفش های فوتبالم را از توی ساک درآوردم. می خواستم بیندازم شان دور، نتوانستم. آن ها را دوباره گذاشتم توی ساکم و زدم زیر گریه.
کتاب جیرجیرک