کتاب مدرسه ... است (چه وضعیه بابا)

Middle School: The Worst Years of My Life
کد کتاب : 901
مترجم :
شابک : 978-600-8675-73-0
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 264
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2011
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 20
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

بدترین سال های زندگی
Middle School: The Worst Years of My Life
ماجراهای مدرسه (1)
کد کتاب : 81152
مترجم :
شابک : 978-6003910034
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 315
سال انتشار شمسی : 1395
سال انتشار میلادی : 2011
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب مدرسه ... است (چه وضعیه بابا) اثر کریس تبتس

کتاب مدرسه ... است (چه وضعیه بابا)، رمانی نوشته ی جیمز پترسون و کریس تبتس است که نخستین بار در سال 2011 منتشر شد. رِیف، شخصیت اصلی این داستان، بدون اضافه شدن مشکلات موجود در مدرسه، به اندازه ی کافی در خانه مشکل دارد. خوشبختانه او نقشه ای فوق العاده کشیده که اگر موفق شود اجرایش کند، می تواند امسال را به بهترین سال عمرش تبدیل کند. ریف با کمک دوستش لیوناردو که به او امتیاز می دهد، تلاش می کند تا همه ی قوانین سختگیرانه ی مدرسه را بشکند؛ آدامس جویدن در کلاس: 5000 امتیاز، دویدن در راهرو: 10000 امتیاز و به صدا درآوردن زنگ خطر آتش سوزی: 50000 امتیاز! اما زمانی که این بازیِ ریف روی غلطک می افتد، او باید تصمیم بگیرد که آیا فقط بردن بازی اهمیت دارد یا این که او بالاخره می تواند با قوانین، قلدرها و حقایقی رو به رو شود که از آن ها فرار می کرده است.

کتاب مدرسه ... است (چه وضعیه بابا)


ویژگی های کتاب مدرسه ... است (چه وضعیه بابا)

جزو لیست پرفروش ترین های نیویورک تایمز

فیلمی بر اساس این کتاب در سال 2016 ساخته شده است.

برنده ی جایزه ی Nene سال 2013

نکوداشت های کتاب مدرسه ... است (چه وضعیه بابا)
The story you won't soon forget.
داستانی که به این زودی ها فراموشش نمی کنید.
Barnes & Noble

A satisfying and progressive tale.
داستانی رضایت بخش و پیشگامانه.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

A funny, engaging book.
کتابی بامزه و جذاب.
New York Times New York Times

قسمت هایی از کتاب مدرسه ... است (چه وضعیه بابا) (لذت متن)
اما بیاین با هم روراست باشیم. درک کردن من (منظورم واقعا من و زندگی مزخرفمه) چندان کار آسونی نیست. واسه همینم هست که پیدا کردن آدمایی که بتونم بهشون اعتماد کنم، برام اینقدر سـخت بوده. راستش اصلا نمی دونم به کی می تونم اعتماد کنم. به خاطـر همین، اصولا بیشتر وقتا به کسی اعتماد نمی کنم؛ به جز مامانم، جولز (راسـتش به اونم بیشتر وقتا، نه همیشه!).

اونقدر فیلم دیدم که بدونم وقتی واسه اولین بار می رین زندان، دو تا راه دارین: یا بگیرین یکیو تا می خوره، بزنین تا همه فکر کنن دیوونه این و دســت از سرتون وردارن یا سرتونو بندازین پایین و سـعی کنیـن مثل بقیه باشین و کاری نکنین اون روی کسی بالا بیاد.

گفت: «چون اینجا جاییه که خلافکارا می شینن.» و یه قدم جلوتر اومد: «نشستی سر جای من!» گفتم: «ولی من اسمتو اینجا نمی بینم.» و چیزی از گفتن این جمله ام نگذشته بود کــه یواش یواش شستم خبردار شد که وقتی میلر پنجه های گنده اش رو انداخته دور گردنم و داره مثل یه دمبل پنجاه کیلویی بالا پایینم می کنه، یعنی نباید همچین حرفی می زدم.