چکش ها، دنده ها، آچار و پیچ گوشتی ها از ستون های کارگاه آویزان بودند و بوی تکراری روغن ماشین، فضا را پر کرده بود. سرافینا به فضای تاریک اطرافش که رفته رفته تاریک و تاریک تر می شد، نگاهی انداخت و گوشش را برای شنیدن صداهای بیرون، خوب تیز کرد. اولین فکری که از ذهنش گذشت، این بود: امشب، شب خوبی برای شکار است!
سرافینا بدون آنکه پدر را بیدار کند، آهسته ملافه را از رویش کنار زد. پاورچین پاورچین، روی زمین سنگی و زبر کارگاه قدم برداشت و به سمت راهروی پیچ در پیچ عمارت، بیرون رفت. همین طور که چشم هایش را می مالید و به بدنش کش و قوس می داد، توی دلش شور و هیجان زیادی احساس می کرد. حس وسوسه انگیز شروع یک شب جدید و اتفاق هایش، بدنش را مورمور می کرد. احساس می کرد ماهیچه ها و حس های چندگانه اش بیدار می شوند؛ مثل جغدی که قبل از پرواز، برای به دام انداختن طعمه، بال هایش را چند بار
باز می کند و قلنج پنجه هایش را می شکند.
پدر همیشه به او می گفت: «هیچ وقت به جنگل نرو! اونجا پر از نیروهای پلید ناشناخته ست. نیروهایی که طبیعی نیستن و ممکنه بهت آسیب برسونن!» سرافینا ابتدای جنگل ایستاد و به دوردست نگاه کرد. تا جایی که چشم کار می کرد، درخت بود. او داستان های زیادی درباره ی کسانی شنیده بود که به جنگل رفته اند و دیگر برنگشته اند، اما همیشه از خودش می پرسید مگر چه خطری می تواند من را تهدید کند؟! این خطر به خاطر جادوی سیاه بود یا شیطان ها و دیوهای بدذات؟ پدر از چه چیزی آن قدر واهمه داشت؟