کتاب جزیره دکتر لیبریس

The Island of Dr. Libris
کد کتاب : 922
مترجم :
شابک : 978-600-8111-54-2
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 232
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 14
زودترین زمان ارسال : 6 اردیبهشت

جزو لیست پرفروش ترین های نیویورک تایمز

معرفی کتاب جزیره دکتر لیبریس اثر کریس گرابنستاین

کتاب جزیره دکتر لیبریس، رمانی فانتزی نوشته ی کریس گرابنستاین است که اولین بار در سال 2015 به چاپ رسید. چه می شد اگر شخصیت های مورد علاقه تان به زندگی واقعی راه پیدا می کردند؟ بیلی، تابستان را در کلبه ای متعلق به دکتر لیبریس اسرارآمیز در کنار دریاچه ای می گذراند. اما حوادث عجیب و غریبی در حال اتفاق افتادن است. قفسه ی کتاب های خصوصیِ دکتر لیبریس، علاوه بر دوربین های امنیتی که همه جا دیده می شوند، توجه بیلی را به خود جلب کرده است. هر وقت که بیلی کتاب های درون این قفسه را باز می کند، صداهایی از جزیره ی وسط دریاچه به گوشش می رسد؛ صداهایی چون صدای برخورد شمشیرها و پرتاب تیرهایی از زهِ کمان. گاهی اوقات او حتی می تواند لرزیدن زمین را نیز احساس کند. این طور به نظر می رسد که قصه هایی که بیلی می خواند، جان می گیرند و در دنیای واقعی اتفاق می افتند! اما این اتفاق که غیرممکن است... اینطور نیست؟!

کتاب جزیره دکتر لیبریس

کریس گرابنستاین
کریس گرابنستاین، زاده ی 2 سپتامبر 1955، نویسنده ی آمریکایی است. او اولین رمانش را سال 2005 منتشر کرد و از آن زمان به بعد، رمان های متعددی هم برای بزرگسالان و هم برای کودکان نوشته است. کریس در سال 1977، از کالج ارتباطات و اطلاعات دانشگاه تنسی فارغ التحصیل شد. گرابنستاین از همان ابتدای مسیر نویسندگی حرفه ای، بازخوردهای بسیار خوبی از منتقدین دریافت نمود و بخش تحلیل کتاب پایگاه خبری نیویورک تایمز، بسیار از رمان اول او تعریف و تمجید کرد. او در نوشتن کتاب های کودک هم موفق عمل کرده و رمان فرار از کت...
نکوداشت های کتاب جزیره دکتر لیبریس
A wonderful tale.
داستانی شگفت انگیز.
James Patterson

Effortlessly readable and a whole lot of fun.
فوق العاده خواندنی و بسیار سرگرم کننده.
Booklist Booklist

A satisfying read.
داستانی رضایت بخش.
Publishers Weekly Publishers Weekly

قسمت هایی از کتاب جزیره دکتر لیبریس (لذت متن)
فریاد کشید: «یوهوووووو!» سقف ماشین باز بود. باد میان موهای بیلی می پیچید و مثل شلاق به این طرف و آن طرف می کوبیدشان. سنگ ریزه ها با شدت از زیر چرخ های ماشین به اطراف پرتاب می شدند و پشه ها، چلپ و چولوپ، پخش می شدند روی شیشه ی جلوی ماشین. فوق العاده بود! پدر بیلی هم فوق العاده بود؛ یعنی فوق العاده کـه نه، درواقع پدرش یک جورهایی باحال بود!

او قرار بود تابستان را با مادرش بگذراند. توی یک خانه ی کنار دریاچه؛ وسط ناکجاآباد! مادرش زودتر به آنجا رفته بود؛ و حالا پدرش داشت بیلی را تا آن بالا و به خانه ی کنار دریاچه می برد، بعد هم خودش تنها برمی گشت نیویورک، تا تابستان را در آپارتمان خودشان بگذراند. البته بیلی دوست داشت که همه باهم باشند، اما خب، برای عوض کردن نظر پدر و مادرش کاری از دستش برنمی آمد؛ او فقط یک بچه بود.

بیلی پیش خودش فکر کرد: «شاید توی قرعه کشی برنده بشم. اون وقت تموم مشکلای مالی اونا حل می شه!» بیلی می توانست آن لحظه را توی ذهنش تصور کند: خودش را می دید که یک چک پنجاه میلیون دلاری بزرگ و مقوایی را توی دستش گرفته؛ پدر و مـادرش را می دید که کنار هم ایستاده اند و برایش دست تکان می دهند و هم زمان، مشغول چانه زدن با مسئول قرعه کشی هستند تا او را قانع کنند که فقط برای همین یک بار، با برنده شدن یک کودک دوازده ساله در قرعه کشی موافقت کند.