اسم من رافائل است، تا این لحظه چهارده سال از زندگی ام را پشت میله های زندان سپری کرده ام. با برادر کوچکترم ویلیام، جواهراتی به ارزش سی میلیون یورو را به سرقت برده ایم. این اتفاق قرار بود بهترین رخداد زندگی مان باشد ولی در عوض تبدیل به یک حمام خون شد. دو کشته و یک زخمی. فرد زخمی برادرم است. بنابراین باید او را به جایی برسانم که بتوانم در اسرع وقت درمانش کنم...
رافائل وارد اتاق کوچکی می شود که بوی مواد ضدعفونی کننده می دهد. شلوار جین خاکستری و بلوز آستین کوتاه سفید دکمه داری به تن دارد که سوختگی های گردنش را پوشانده است، سوختگی های اسید که تا آخر عمر همراهی اش می کنند. صورتش را اصلاح و موهایش را کوتاه کرده است. ابتدا نگاهش به چشمان دخترکی می افتد که با قدرشناسی خاصی به وی خیره شده است، سپس مردی را می بیند که همراه اوست و معلوم است از بودن در آن جا معذب است؛ اتاق ملاقات زندانی معروف.
اسم من ساندراست. خیلی وقت است که در اتاقی دور افتاده مرده ام. شاید هم بهتر باشد بگویم موجود جدیدی به جای من متولد شده است. احساس می کردم بالاخره توانسته ام پناهگاه مورد نظرم را پیدا کنم. غافل از اینکه قدم به جهنمی جدید گذاشته ام ...
اسم من جسیکاست . تا امروز صبح زندگی ای کاملا عادی در کنار پدر، مادر و دوستانم داشتم. همیشه آرزو می کردم قدم به ماجراهایی جدید بگذارم. خب این اتفاق هم یک روز برایم رخ داد. ولی نم یدانستم قرار است اولین و تنها ماجراجویی زندگی ام در جهنم سپری شود ...