کتاب صداها

Voices
کد کتاب : 99606
مترجم : متین مهدوی نسب
شابک : 978-6003762572
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 104
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2012
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 اردیبهشت

معرفی کتاب صداها اثر آلیس مونرو

کتاب صداها چند داستان بسیار مهم آلیس مونرو است که در آن دغدغه‌های همیشگی وی یهنی روابط میان انسان‌ها، میان‌مایگی و مشکلات طبقه متوسط و شرایط روزمرگی حاکم بر روال زندگی عادی در آنها بازتاب یافته‌اند.

کتاب صداها

آلیس مونرو
آلیس آن مونرو، زاده ی 10 جولای 1931، نویسنده ی داستان کوتاه اهل کانادا است که در سال 2013، جایزه ی نوبل ادبیات را از آن خود کرد.مونرو در وینگهام اونتاریو به دنیا آمد و نویسندگی را در نوجوانی آغاز کرد. او اولین داستانش را در سال 1950 و همزمان با تحصیل در رشته ی زبان انگلیسی و روزنامه نگاری در دانشگاه اونتاریوی غربی به انتشار رساند.مونرو در سال 1951 دانشگاه را ترک کرد و با همکلاسی اش، جیمز مونرو، ازدواج کرد. آن ها ابتدا به غرب ونکوور و در سال 1963 به ویکتوریا نقل مکان کردند. مونرو در این شهر، م...
قسمت هایی از کتاب صداها (لذت متن)
زمانی که من پنجساله بودم، پدر و مادرم صاحب فرزند دیگری شدند. مادرم می گفت این برادر کوچک تر همان چیزی بود که من همیشه آرزوی آن را داشتم، او دقیقا این ایده را از کجا آورده بود، خدا می دانست اما همیشه اصرار داشت تا به نظریه ی خود در این باره شاخ و برگ دهد، هرچند کل این ماجرا موهوم و ساختگی بود اما مخالفت با آن و مقاومت در برابر مادرم بسیار سخت و تقریبا بی فایده بود. حدود یک سال بعد خواهر کوچک ترم به دنیا آمد و موجی جدید از آشوب و سروصدا در خانه برپا شد، اما این بار شرایط بسیار قابل تحمل تر و آرام تر از زمان به دنیا آمدن نوزاد قبلی بود. تا زمان به دنیا آمدن نوزاد اول من هیچگونه تصوری از نوع احساسات و تمایلات درونی ام نداشتم و یا حتی تناقض آنها را با آنچه مادرم همیشه از خواسته هایم به تصویر می کشید درک نمی کردم. تا قبل از تولد نوزاد اول تمام خانه پر از نشانه های مادرم بود، رد پایش، صدایش، لوازم آرایشش که بوی بد یمن و بدشگون آن حتی در زمان نبودنش در منزل به مشام می رسید. او در خانه کاملا صاحب اختیار بود و قدرتی مطلق و بی چون وچرا داشت. مادر در هر مورد نظریه ای داشت هرچند مسئله بسیار ساده می نمود. برای مثال او بر این باور بود که من بسیار دختر ترسویی هستم اما حقیقت این بود که من از هیچ چیز وحشت نداشتم.

مانی که او از خواب بعدازظهر بر می خاست، لباس هایش را عوض می کرد زیرا معمولا در ساعات غروب اوقاتی را با فراغ خاطر به تفریح می پرداخت، عدم حضور او به این معنا بود که کودکان به مراقبت بیشتری نیاز دارند و پوشک های بیشتری برای تعویض هست و گاهی اوقات بعضی از این پوشک ها آنقدر بدمنظره و نامناسب بودکه من تمام سعی ام را می کردم تا نگاهم به آنها نیافتد و این اتفاق بخصوص زمانی می افتاد که بچه کوچک تر با ولع شیر بیشتری خورده بود. پدرم نیز پس از غذای ظهر چرتی کوتاه می زد شاید در حدود پانزده دقیقه، او در حالی که در ایوان خانه روی صندلی نشسته بود و روزنامه ای روی صورتش بود به خواب می رفت و دقیقا پس از این خواب کوتاه دوباره برای کار به انبار باز می گشت.