نامش «لی لا» بود. دوستان و مشتری هایش او را به نام «تکیلا لی لا» می شناختند. در خانه و محل کار هم او را «تکیلا لی لا» صدا می کردند، در آن خانه ی قهوه ای رنگ، واقع در بن بست سنگفرش کنار اسکله که بین کلیسا و کنیسه در میان مغازه های لوسترفروشی و کبابی قرار داشت، خیابانی که میزبان بزرگ ترین روسپی خانه های مجاز در استانبول بود. اما اگر می شنید که آن را این طور توصیف می کنی، دلخور می شد و از روی شوخی لنگه کفشی به سویت پرتاب می کرد، یکی از همان کفش های پاشنه بلند و تیزش را.
اصرار به زمان حال داشت، با اینکه حالا با احساسی نومیدانه فهمیده بود که قلبش از تپش بازایستاده و نفسش ناگهان قطع شده و هر طور که به وضعیتش می نگریست، نمی توانست انکار کند که مرده است. هیچ یک از دوستانش هنوز این مسئله را نمی دانستند. صبح به این زودی غرق خواب بودند و هرکدامشان سعی می کردند از هزارتوی رویاهایشان راه فراری به بیرون پیدا کنند.
چیزهای زیادی بود که دلش می خواست بداند. در ذهنش، یکسره واپسین لحظات عمرش را مرور می کرد و از خود می پرسید کجای کار اشتباه کرده است؛ کار بیهوده ای بود، چون رشته ی زمان باز نمی شد، گویی کلافی سردرگم بود. با اینکه سلول هایش هنوز پرجنب وجوش بودند، پوستش تقریبا سفید شده بود. متوجه شد که در اندام و اعضای بدنش اتفاقی در شرف وقوع است. مردم همیشه فرض می کردند که یک جسد بیش از یک درخت قطع شده یا یک کنده ی پوک، جان ندارد و عاری از هشیاری است. اما اگر نیم شانسی در اختیار او گذاشته می شد، لی لا می توانست شهادت دهد که برعکس، یک جسد سرشار از حیات است.