کتاب بچه ها در جشن تولد

Children on Their Birthdays
کد کتاب : 1607
مترجم :
شابک : 978-600-6867-01-4‮
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 78
سال انتشار شمسی : 1392
سال انتشار میلادی : 1980
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

برنده جایزه ا هنری

فیلمی بر اساس این کتاب در سال 2002 ساخته شده است.

معرفی کتاب بچه ها در جشن تولد اثر ترومن کاپوتی

کتاب بچه ها در جشن تولد، مجموعه ای از سه داستان کوتاه نوشته ی ترومن کاپوتی است که نخستین بار در سال 1980 انتشار یافت. لیلی جین بابیت، دختری است که به همراه مادرش از مناطق روستایی آلاباما به شهر می آید. او دختری زیباست و توجه پسرها و همچنین حسادت دخترها را نسبت به خود برمی انگیزد. پسرعموی کوچکتر راوی، بیلی باب و بهترین دوستش، پریچر، با هم بر سر جلب توجه و علاقه ی لیلی جین در رقابت هستند. با گذشت زمان، لیلی جین پس از این که دختری سیاه پوست به نام روزالبا مورد آزار و اذیت قرار می گیرد، با او دوست می شود. لیلی جین سپس در یک برنامه ی استعدادیابی رقص، نمایشی بسیار زیبا و جالب از خود نشان می دهد که مورد توجه افراد شهر قرار می گیرد. او تصمیم می گیرد به هالیوود برود و به ستاره ای بزرگ تبدیل شود اما اتفاقی باعث تغییر روند داستان می گردد.

کتاب بچه ها در جشن تولد

ترومن کاپوتی
"ترومن گارسیا کاپوتی، زاده ی 30 سپتامبر 1924 و درگذشته ی 25 آگوست 1984، رمان نویس، نمایش نامه نویس، فیلمنامه نویس و بازیگر آمریکایی بود. او در نیوارولئان واقع در لوییزیانا به دنیا آمد و پدر و مادرش زمانی که چهار ساله بود، از یکدیگر جدا شدند. او پس از این جدایی به آلاباما فرستاده شد تا پنج سال آینده را در کنار خویشاوندان مادرش سپری کند. کاپوتی که کودکی تنها بود، قبل از ورود به مدرسه به صورت خودآموز، خواند و نوشتن را فراگرفت. او داستان نویسی را از سن یازده سالگی شروع کرد.او در سال 1943 در دپارت...
نکوداشت های کتاب بچه ها در جشن تولد
Fascinating and moving.
شگفت انگیز و تکان دهنده.
Goodreads

قسمت هایی از کتاب بچه ها در جشن تولد (لذت متن)
سرمای شدید باعث سردردش شده بود و او را ترغیب می کرد که به واگن گرم برگردد و بخوابد، اما نمی توانست یا دست کم الان نمی توانست و نیازی نبود که علتی برایش بتراشد، چرا که پاسخش را به خوبی می دانست. با صدای بلندی، که بخشی از آن به دلیل این بود که مانع به هم خوردن دندان هایش شود و بخشی هم به این دلیل که می خواست مطمئن شود که این صدای خودش است، فریاد زد: «فکر می کنم الان در آلاباما هستیم و فردا به آتلانتا می رسیم و من نوزده ساله هستم و ماه اوت بیست ساله می شوم و دانشجوی سال دوم هستم.»

نگاهی به تاریکی اطراف انداخت و امیدوار بود که نشانه ای از سپیده دم را ببیند. «من از اون مرد متنفرم، اون وحشتناکه و من ازش متنفرم...» و در حالی که از حماقت خودش شرمنده و خسته تر از آن بود که از واقعیت فرار کند، ساکت شد. می ترسید.