سرمای شدید باعث سردردش شده بود و او را ترغیب می کرد که به واگن گرم برگردد و بخوابد، اما نمی توانست یا دست کم الان نمی توانست و نیازی نبود که علتی برایش بتراشد، چرا که پاسخش را به خوبی می دانست. با صدای بلندی، که بخشی از آن به دلیل این بود که مانع به هم خوردن دندان هایش شود و بخشی هم به این دلیل که می خواست مطمئن شود که این صدای خودش است، فریاد زد: «فکر می کنم الان در آلاباما هستیم و فردا به آتلانتا می رسیم و من نوزده ساله هستم و ماه اوت بیست ساله می شوم و دانشجوی سال دوم هستم.»
نگاهی به تاریکی اطراف انداخت و امیدوار بود که نشانه ای از سپیده دم را ببیند. «من از اون مرد متنفرم، اون وحشتناکه و من ازش متنفرم...» و در حالی که از حماقت خودش شرمنده و خسته تر از آن بود که از واقعیت فرار کند، ساکت شد. می ترسید.