پاندول ساعت دیواری دوازده بار می نوازد. پلک هایم سنگین می شود. سعی می کنم در مقابل خوابی که بی موقع سراغم آمده، مقاومت کنم. لیوان آب را برمی دارم، شدت خواب و هجوم آن دست هایم را سست می کند. لیوان آشکارا در دستانم می لرزد. آن را به سمت دهانم می برم. مقداری روی چانه و لباسم می ریزد. با سماجت بقیه را به صورتم می پاشم. صدای پاندول یکسره می آید، بیشتر از دوازده ضربه می نوازد... شبیه ناقوس کلیسا با همان نوسان و ارتعاش. چشم هایم را می بندم و دوباره باز می کنم. هیچ تغییری را متوجه نمی شوم جز پاندولی که دیوانه وار به چپ و راست قاب چوبی ضربه می زند و...