کتاب رودخانه ای که می رفتیم

Roodkhanaee ke miraftim
داستان نوجوان
کد کتاب : 60250
شابک : 978-9643743581
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 103
سال انتشار شمسی : 1390
سال انتشار میلادی : 2011
نوع جلد : شومیز
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب رودخانه ای که می رفتیم اثر رامین جهان پور

داستان‌های این کتاب ریشه در خاطرات دوران نوجوانی «رامین جهان‌پور» دارد. او در مقدمه‌ی کتاب آورده است: «می‌خواهم با این بیست و سه قصه، شما را وارد ماجراهایی کنم که شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد و هم ‌این‌که به نوجوانان امروز بگویم نوجوان‌های نسل‌های قبل چگونه و در چه حال و هوایی زندگی کرده‌اند.»
همه‌ی داستان‌های این کتاب از زبان نوجوانی به نام «بهروز» روایت می‌شود. فضای بعضی داستان‌ها هم برای بیش‌تر مخاطبان آشناست:
«شبیه آرتیست‌ها» داستانی است که در آن بهروز به‌خاطر لباس‌های نوی شب عیدش حسابی خوشحال است و به دوستانش فخر می‌فروشد: «احساس می‌کردم قیافه‌ام شبیه آرتیست‌های سینما شده و از خانه که بیرون بروم لباس‌های سفید و براقم چشم همه را خیره خواهد کرد... بچه‌های محل، سرکوچه جمع بودند و با صدای بلند بگو بخند می‌کردند. طبق معمول آن چند روز حرف از تعطیلات نوروزی بود و الک دولک و فوتبال. تصمیم گرفتم به هیچ‌کدام از بچه‌ها محل نگذارم چون احساس می‌کردم برایم افت دارد که با آن لباس‌های شیک سراغ فوتبال و الک دولک بروم!»
«پستوی بن‌بست»، «مجله‌ی ورزشی»، «سینمای بروس‌لی»، «کبابی آقاسید»، «ماشین رویاهای ما»، «زنبورها»، «کاسبی» و «ماهی سرخ، ماهی سیاه» برخی دیگر از داستان‌های این کتاب‌اند که از زبان بهروز روایت می‌شوند. رامین جهان‌پور نخستین داستان این کتاب را زمانی که تنها 15 سال داشته نوشته که در یکی از نشریات کودک و نوجوان آن زمان هم متتشر شده است. او بقیه‌ی داستان‌ها را نیز طی سال‌های 1366 تا 1386 نوشته است.

کتاب رودخانه ای که می رفتیم

رامین جهان پور
رامین جهان‌پور از سال 1366 فعاليتش را با نشريات مختلف آغاز كرد. و تا به حال مقالات و داستان‌های کوتاه متعددی از این نویسنده در مطبوعات ایران به چاپ رسیده است. «گردوريزان»، نام اولين مجموعه داستان جهان‌پور است كه سال 88 از سوي انتشارات انجمن قلم ايران به چاپ رسيد. «دوبلور» مجموعه‌ی داستان دیگری است که جهان‌پور منتشر کرده است.
قسمت هایی از کتاب رودخانه ای که می رفتیم (لذت متن)
سرک کشیدم تا ورقه ی حامد را بهتر ببینم اما او با دستش طوری روی سوال ها را پوشانده بود که چیزی دیده نمی شد: «بهروز سرت تو ورقه ی خودت باشه!» صدای آقای ابراهیمی دلم را لرزاند. دوباره به ورقه ام چشم دوختم. داشتم دیوانه می شدم. چند لحظه بعد وقتی دیدم آقای ابراهیمی از پشت شیشیه ی پنجره به داخل حیاط نگاه می کند از فرصت استفاده کردم. پایم را دراز کردم و آهسته زدم به ساق پای حامد. به طرفم نگاه کرد. با اشاره ی دست گفت: «جواب سوال اول... اولی چی می شه؟» خیلی زود نگاهش را از من دزدید. انگار که حرفم را نشنیده باشد. پایم را نزدیک تر بردم و لگد محکمی به پایش زدم: «آخ...» صدای فریاد حامد مثل توپ توی کلاس ترکید...