آشنایی با عناصر «داستان نوآر»



در این مطلب قصد داریم به شکل خلاصه با ویژگی ها و عناصر مهم «داستان نوآر» بیشتر آشنا شویم.

خاستگاه های «داستان نوآر»، به «داستان هاردبویلد» و آثار نویسندگانی همچون «ریموند چندلر» و «جیمز ام. کین» بازمی گردد. «داستان هاردبویلد» که گونه ای از داستان های کارآگاهی بود، پس از مدتی به سینما راه یافت و به «فیلم نوآر» تبدیل شد، اما این پایان ماجرا نبود. سینما سپس دوباره بر ادبیات تأثیر گذاشت تا «داستان نوآر» خلق شود؛ گونه ای که با «داستان هاردبویلد» متفاوت است چرا که شخصیت کارآگاه را در مرکز روایت خود قرار نمی دهد. کلاه های لبه دار، پالتوهای بلند و زنان اغواگر، حضوری همیشگی در «داستان های نوآر» داشته اند اما این گونه از داستان ها، ویژگی ها و عناصر مهم دیگری دارند که در این مطلب قصد داریم به شکل خلاصه با آن ها بیشتر آشنا شویم.

 

 

 

شخصیت طرد شده

پروتاگونیست در «داستان نوآر»، شخصیتی طرد شده و منزوی است—شاید سربازی که از جنگ به خانه بازمی گردد، زندانی‌ای که تازه آزاد شده و یا فقط غریبه ای در شهری جدید. شخصیت های اصلی در این گونه از داستان ها معمولا مذکر بوده اند اما روایت های موفقی همچون «جاده مالهالند» (Mulholland Drive)، شخصیت های مؤنث را در مرکز روایت خود قرار داده اند، به همین خاطر، نویسندگان نیازی به محدود کردن خود در این زمینه حس نمی کنند. شخصیت اصلی در «داستان نوآر»، چه مرد و چه زن، کاراکتری مطرود و تنها است که هیچ کس اهمیتی برایش قائل نیست، و این احساس انزوا و بیگانگی، در سراسر داستان نمودی آشکار دارد.

 

ما در اتاقی در «برگلاند» نشسته بودیم. من کنار تختخواب، و «دراوک» روی صندلی راحتی نشسته بود. این اتاق من بود. باران به شدت به پنجره ها می زد. پنجره ها محکم بسته شده و داخل اتاق گرم بود. پنکه ی کوچکی که داشتم، روی میز روشن بود. باد ملایم پنکه به صورت «دراوک» می خورد، موهای سیاه و پرپشت او را بلند می کرد و موهای زبر و بلندترِ ابروان پهنش را که به صورت خطی یکپارچه روی صورتش قرار داشت، تکان می داد. شبیه گداهای لاف زنی بود که به دنبال پول می آیند. تعدادی از دندان های طلایی اش را به من نشان داد و گفت: «در مورد من چه می دانی؟» حرفش را با لحنی مهم عنوان کرد. گویی هر انسانی که کمی اطلاعات دارد، می بایست در مورد او خیلی مطلع می بود. از کتاب «قاتل در باران» اثر «ریموند چندلر»

 

 

عدم وجود قهرمان

شخصیت پروتاگونیست در «داستان نوآر»، نقشی مرکزی را بر عهده دارد اما به هیچ وجه یک «قهرمان» نیست. این شخصیت ها معمولا به خاطر انتقام، طمع، هوس و یا همه ی این ها دست به اقدام می زنند و برای به دست آوردن چیزی که می خواهند، از محدوده های اخلاقی مرسوم عبور می کنند. آن ها در در قعر بطری نوشیدنی خود به دنبال پاسخ ها می گردند و سوال هایشان را نیز با سلاحی در دست می پرسند! با این حال، مخاطبین با اینگونه از شخصیت «ضد قهرمان» همذات پنداری می کنند و دوست دارند که او در انتها موفق شود، حتی اگر این موفقیت، دردی را از او دوا نکند. نویسندگان معمولا کورسویی از امید به موفقیت (هر چند امیدی واهی) را برای پروتاگونیست باقی می گذارند؛ این همان چیزی است که باعث می شود شخصیت ها به مسیر ادامه دهند و مخاطبین را نیز در این سفر با خود همراه کنند.

 

 

 

 

 

تقدیرگرایی و پوچ گرایی

امید از جهان «نوآر» رخت بربسته است! این یعنی تبدیل شدن رویای آمریکایی به کابوسی ترسناک، و یا بیدار شدن در جهانی وِستِرن که در آن، قهرمانی برای جنگیدن با شخصیت های شرور وجود ندارد، جایی که آدم بدها پیروز می شوند و بقیه رنج می کشند. پروتاگونیستِ «داستان نوآر» که از جهان پیرامون خود به ستوه آمده، در مسیری مرگبار و از پیش تعیین شده حرکت می کند و در نهایت با دوزخی رو به رو می شود که خودش در خلق آن نقش داشته است. باید به این نکته توجه کرد که پروتاگونیستِ «داستان نوآر»، قهرمانی تراژیک نیست که علیرغم مقاصد و کارهای نیک خود، به دست سرنوشت محکوم به فنا شده باشد. دوزخی که از آن صحبت شد، ممکن است به واسطه ی یک تقلب، سرقت و یا قتل آغاز شود و با گذشت زمان، بزرگتر و پیچیده تر گردد. 

 

سوارِ ماشین که شدم، داشتم به خاطر ابله بودنم سرِ خودم نعره می کشیدم، اون هم فقط چون یه زنی زیرچشمی نگاه انداخته بود بهم. دفتر که برگشتم متوجه شدم «کیز» داشته دنبالم می گشته. «کیز» رئیس بخش خسارته، توی تمومِ دنیا کسل کننده ترین آدم برای همکاریه. آدم حتی نمی تونه بهش بگه امروز سه شنبه‌س، چون بعد اون حتما باید تقویم رو نگاه بندازه، بعد چک می کنه تقویم مال امساله یا پارسال، بعد سر دربیاره تقویم رو کدوم مؤسسه چاپ کرده، بعدش سر دربیاره تقویم اون ها با تقویم سال نمای جهانی می خونه یا نه. آدم فکر می کنه این مقدار کارِ بی فایده وزنشو پایین نگه می داره، ولی نگه نمی داره. هر سال چاق تر می شه و عنق تر، همیشه هم مشغول یه دعواهایی با باقی بخش های شرکته؛ هیچ کاری نمی کنه جز با یقه ی باز نشستن و عرق ریختن و جر و بحث و بگومگو، تا وقتی دیگه فقط بابت حضورش توی اتاق، سر آدم شروع می کنه گیج رفتن. از کتاب «غرامت مضاعف» اثر «جیمز ام. کین»

 

 

 

 

زن یا مرد اغواگر

اینگونه از شخصیت ها، تنش رابطه ی جنسی و هوس را به داستان وارد می کنند. غریبه ی جذاب، آسیب پذیر و یا حتی یاری رسان به نظر می رسد، اما پس از مدتی معلوم می شود که فقط برای اغوا و یا گمراه کردن «ضد قهرمانِ» ما آنجا بوده است. شخصیت اغواگر به شکل سنتی، زنی است که شخصیت مرد را به سوی کشتن فردی دیگر و یا پیگیریِ سرنخ های اشتباه سوق می دهد. این الگو اما اکنون به خاطر استفاده های مکرر، برای مخاطبین کاملا آشنا و یا حتی تکراری جلوه می کند، به همین خاطر نویسندگان سعی می کنند تا حد امکان، داستان های خود را عاری از کلیشه های جنسیتی خلق کنند.

 

 

 

 

زندگی شبانه

«داستان نوآر»، نام خود را از سبکی از سینما گرفته که توسط کارگردانان اروپایی در زمان جنگ جهانی دوم خلق شد. آن ها «اکسپرسیونیسمِ» آلمانی را به هالیوود آوردند—از جمله زوایای غیرمعمول دوربین و نورپردازی با کنتراست بالا که باعث شکل گیری سایه های نوک تیز می شود—و سبکی نوین را ارائه کردند. به همین خاطر، شب، جایگاهی ویژه در فیلم ها و داستان های «نوآر» دارد: وقتی نور چراغ ها بر خیابان های بارانی منعکس می شود و جهانِ خفته در روز، بیدار. البته تمام رویدادها لازم نیست که در شب رقم بخورد اما نویسندگان «داستان نوآر» برای خلق اتمسفر سنگین و تاریک اثر خود، استفاده های زیادی از شب می کنند.

 

هر دو روی زمین افتادند. معاون سعی می کرد دست هایش را وارد زنجیر کند ولی نمی توانست. «شیگور» دراز کشیده بود و زانوها را بین دو دست گذاشته بود و با زور زانو، زنجیر را دور گردن معاون فشار می داد و چهره اش عوض شده بود. معاون به شدت دست و پا می زد و در مسیری دایره ای روی زمین می خزید. به سطل آشغال لگد زد و صندلی را روی زمین انداخت. در را با لگد بست و پادری جلوِ آن را لوله کرد. خرخر می کرد و خون از دهانش جاری بود. داشت با خون خودش خفه می شد. «شیگور» محکم تر فشار داد. دست بند نیکلی به استخوانش رسیده بود. شاهرگ معاون ترکید و فواره ای از خون به اطراف اتاق و روی دیوارها پاشید و به پایین لغزید. پاهای معاون آرام شد و بالاخره از حرکت ایستاد. با بدنی به هم پیچیده ساکن ماند. بعد دیگر تکان نخورد. از کتاب «جایی برای پیرمردها نیست» اثر «کورمک مک کارتی»

 

 

 

 

دیدگاه روایی

به شکل سنتی، معمولا از «دیدگاه اول شخص» برای روایت «داستان نوآر» استفاده شده است. «دیدگاه اول شخص»، مخاطبین را درست در ذهن پروتاگونیست قرار می دهد و احساس «تنگناهراسیِ» مورد نظر را که از مشخصه های این سبک از داستان ها به شمار می آید، ایجاد می کند. این نقطه نظر همچنین این امکان را برای نویسنده فراهم می کند که از تکنیک «راوی غیرقابل اعتماد» بهره ببرد. آیا شخصیت اصلی، واقعیات را می گوید یا متوهم، سرگشته و یا دروغگو است؟ با این حال مانند اغلب عناصر ذکر شده، نویسنده مجبور به استفاده از «دیدگاه اول شخص» نیست و می تواند نقطه نظری را انتخاب کند که برای اثرش مناسب ترین به نظر می رسد.

 

 

معما

داستان های کلاسیک «نوآر» معمولا با پیدا شدن یک جسد (اغلب جسد یک زن) یا حداقل گم شدن یک شخصیت آغاز می شود، اما نویسندگان داستان های «نئو-نوآر»، این محدوده را گسترده تر کرده اند. معمای داستان ممکن است به جای تمرکز بر پیگیری پرونده ی قتل، بر جلوگیری از یک جنایت تمرکز داشته باشد و یا به عنوان نمونه درباره ی شخصیتی مبتلا به فراموشی باشد که در تلاش است تا گذشته ی متلاشی شده اش را مانند یک جورچین دوباره کنار هم قرار دهد. البته، ماهیت تاریک «داستان نوآر» ایجاب می کند که شخصیت اصلی معمولا مرتکب اشتباه یا جُرمی بزرگ شده باشد، اما این سفر شخصیت در طول روایت است که معمای اصلی داستان را شکل می دهد.

 

قفسه ای که الماس ها از آنجا سرقت شده بود، یک قفسه ی فولادی سبز رنگِ شش طبقه بود. هر شش طبقه به هم قفل می شدند. دومین قفسه از بالا، همانی که الماس ها از آنجا سرقت شده بودند، باز بود. لبه ی آن، یعنی جایی که یک قلم یا دیلم را با زور بین آن و بدنه ی اصلی فرو کرده بودند، قُر شده بود. بقیه ی قفسه ها هنوز قفل بودند. «لگت» گفت که فشار به قفسه ای که الماس ها در آن بودند، به قدری زیاد بوده که قفلِ بقیه ی قفسه ها را هم از کار انداخته و حالا ناچار است یک قفل ساز برای درست کردن آن ها بیاورد. به طبقه ی پایین رفتیم، از اتاقی که زنِ سیاه پوست در حال کار کردن با جاروبرقی بود، رد شدیم و به آشپزخانه رفتیم. درِ پشتی و چارچوب آن به همان شکلی که کابینت باز شده بود، و شاید هم با همان وسیله، باز شده بود. از کتاب «نفرین داین» اثر «داشیل هِمِت»

 

 

 

محیط شهری

در حالی که آثار بزرگانی همچون «ریموند چندلر» و «جیمز الروی» معمولا در خیابان های شهر «لس آنجلس» می گذرد، آثار «برادران کوئن» که از استادان «نئو-نوآر» به شمار می آیند، اغلب صحنه هایی باز از محیط هایی غیرشهری را به تصویر می کشد که به ایجاد حس بیگانگی و تنهایی شخصیت ها کمک می کند. همچنین، اگرچه «نوآر» سبکی کاملا آمریکایی است، نویسندگان داستان های «نوآرِ اسکاندیناوی» همچون «استیگ لارسن» خالق کتاب «دختری با نشان اژدها»، ثابت کرده اند که این ژانر را در هر محیطی می توان به خوبی روایت کرد.

 

 

بینی های شکسته

خشونت، بخشی جدایی ناپذیر از «داستان نوآر» و نمادی از تاریکیِ تحقق یافته ی جهان به شمار می آید. پروتاگونیست ممکن است به خاطر ضربه ای به سرش از هوش برود و یا با بینی شکسته و بسته شده به یک صندلی به هوش آید. همیشه جسدهایی برای دفن شدن وجود دارد و شخصیت های شرور همیشه در تلاش هستند تا از خجالت پروتاگونیست داستان درآیند! جهان «نوآر» بیش از هر چیز بر تاریکی ها و بخش های منفی زندگی تمرکز دارد و به همین خاطر، خشونت به شکلی پیوسته در آن به چشم می خورد.

 

در ذهنش یک روز دیگر را علامت زد. چهل و سومین روز اسارتش بود. بینی اش می خارید و سرش را چرخاند تا آن را به بالش بمالد. عرق می ریخت. هوای اتاق، گرم و خفه بود. لباس خواب ساده ای بر تن داشت که زیرش جمع شده بود. اگر رانش را حرکت می داد، می توانست لباس را با دو انگشتش بگیرد و یک طرف آن را دو یا سه سانتی متر پایین بکشد. اما لباس هنوز زیر گودی کمرش جمع شده بود. تشک ناهموار بود. تنهایی، حواس پنج گانه ی او را آن قدر قوی کرده بود که در حالت عادی، متوجه آن ها نمی شد. بندی که با آن بسته شده بود، آن قدر شل بود که می توانست حالتش را تغییر دهد و به بغل بخوابد، اما اصلا احساس راحتی نمی کرد، چون آن وقت یکی از دست هایش پشتش می ماند که باعث می شد بازویش خواب برود. نمی ترسید. اما خشم سرکوب شده ای را در خود حس می کرد. از کتاب «دختری که با آتش بازی کرد» اثر «استیگ لارسن»

 

 

 

عدم وجود پایان خوش

همانطور که پیشتر گفته شد، «نوآر» جهانی بسیار تاریک را به تصویر می کشد به همین خاطر نباید انتظار داشت که پروتاگونیست در انتها، به خواسته اش برسد و قدم‌زنان به سوی غروب خورشید حرکت کند! شخصیت اصلی ممکن است بمیرد، چه به صورت واقعی و چه استعاری، و یا شاید همه چیز خود را از دست بدهد—خانواده، شغل، پول، سلامت روان. هر اتفاقی که رقم بخورد، نویسنده ی «نوآر» باید به این نکته توجه کند که قرار نیست پایانی خوش برای پروتاگونیست وجود داشته باشد: به عنوان نمونه، این شخصیت ممکن است معما را حل کرده باشد اما معلوم می شود دختر رویاهایش، کسی بوده که مرتکب جنایت شده و یا این که پروتاگونیست پس از افشای حقیقت، تمام دارایی هایش را از دست داده و مجبور به ترک شهر شده است. نه خبری از غروب های رمانتیک هست و نه بوسه و رستگاری:

این، «داستان نوآر» است نه اثری از «جین آستین»!