یکی از درونمایه های بنیادی و گسترده شعر فارسی و ادب صوفیه، مسأله تقابل عقل و عشق است. هرکس چند بیت شعر سروده باشد، احتمالا، در همان چند بیت، اشاره ای به این موضوع دارد، خواه این اندیشه نتیجه تأمل و تجربه شخصی او باشد و خواه تقلید از سرمشقهای رایج به جای
دوری نمی رویم، از سیاستمدار برجسته عصر خودمان،
قوام السلطنه، چند بیتی بیشتر باقی نمانده و در میان آن چند
بیت غزلی است با این مطلع:
عقل می گفت که دل منزل و مأوای من است
عشق خندید که یا جای تو یا جای من است
درین روزگار، ما با کلمه «حال» و «مقام» و «حالات» و مقامات» چنان خوگر شده ایم که این رشته رمزهای زبانی، ما را به هیچ عالمی نمی برند و اگر به عالمی رهنمون شوند عالمی است «مسدود». شاید اگر از کلمه «وضعیت» یا
شرایط روحی» بهره ببریم، امروز، برای انسان معاصر، قابل فهم تر باشد. وقتی که به رفتاری یا گفتاری از بایزید یا بوسعید می اندیشیم، بهتر است آن را نوعی سفر در وضعیت های روحی ایشان تلقی کنیم، تا مسأله رسانگی به گونه بهتری تحقق پذیر شود.
تصوف قلمرو هنری زبان است. عرفان اصیل جز دریک زبان هنری و جمال شناسانه امکان تحقق ندارد و زبان هنری حتی اگر از واژه های ارجاعی شکل گرفته باشد به آن واژه های ارجاعی حالت عاطفی می بخشد، درست بمانند شعر، هم در شعر و هم در گفتار اصیل عارف، ما با ساحت عاطفی زبان سروکار داریم.