در سال های اخیر اختلالات عاطفی مورد توجه همگان قرار گرفته است. با این حال عجیب است که در شرایط عمومیت یافتن اختلالات عاطفی و نیز تلاش های همه جانبه برای تأمین خدمات روان درمانی برای توده های مردم، میان دست اندرکاران امور روانی اختلاف نظر شدیدی درباره ی ماهیت این اختلالات و طرز درمان آنها وجود دارد. این مکاتب عمده با وجود اختلاف نظر شدید، جملگی در یک زمینه ی اصولی هم رأی هستند: انسانی که با اختلالات عاطفی روبه روست، قربانی نیروهای پنهانی است که بر آنها هیچ گونه تسلط ندارد.
مکتب اعصاب درمانی سنتی، مکتب تحلیل روانی و مکتب رفتار درمانی. این سه مکتب عمده، نظر به این که معتقدند منبع ناراحتی بیمار خارج از حیطه ی آگاهی او قرار دارد، برداشت های ناآگاهانه و خیالات ویژه ی او را مد نظر قرار می دهند.
اکنون فرض می کنیم که این مکاتب جملگی راه اشتباه می روند. اجازه بدهید برای لحظه ای فرض را بر این بگذاریم که آگاهی شخص از عناصری تشکیل می شود که مسبب ناراحتی های عاطفی و تفکر مخدوشی است که او را به دریافت کمک راغب می کند. فرض کنیم که بیمار می تواند با یاری گرفتن از روش های منطقی متعددی که در اختیار دارد، با این عناصر مزاحم ذهن خود برخورد کند. اگر این فرض ها درست باشند، می توان با اختلالات عاطفی برخورد دیگری داشت:
انسان در موقعیتی است که می تواند اختلالات روانی خود را تشخیص دهد و در محدوده ی آگاهی خود نسبت به درمان آنها اقدام نماید. او می تواند برداشت های اشتباه مسبب اختلالات عاطفی خود را به کمک دستگاهی که در مراحل مختلف ساخت آن مشارکت داشته، اصلاح نماید.
این فرضیه ها روش نسبتا جدیدی برای برخورد با اختلال عاطفی فراهم می آورند. با وجود این، مبانی فلسفی این روش به هزاران سال پیش و به دوران رواقیون باز می گردد. اعتقاد آنان بر این بود که برداشت های انسان از حادثه، و نه خود حادثه، علت اختلالات عاطفی اوست.
این روش جدید، که به شناخت درمانی موسوم است، گرفتاری های هر شخص را ناشی از خطاهای شناختی می داند و معتقد است که برداشت های اشتباه هر شخص، ناشی از درک اشتباه او در زمان ایجاد شناخت است. بدون توجه به مبدأ ناراحتی، می توان به سهولت نسخه ای برای درمان نوشت. بیمار به کمک درمانگر، با شناسایی خطاهای فکری جای آنها را با برداشت های واقع بینانه تر عوض می کند.
استفاده از شناخت درمانی در درمان اختلالات عاطفی، بیمار را به تجربه های زندگی اش نزدیک تر کرده، به او فرصت می دهد رابطه ای میان اختلال و انواع سوء تفاهماتی که در دوره های مختلف زندگی خود تجربه کرده است، برقرار سازد.
مطالعات منظم و متعددی که صورت گرفته و می گیرند، به اعتبار و شالوده ی روانشناسی شناختی و شناخت درمانی اشاره دارند.
این طرز برخورد جدید با اختلالات عاطفی، چشم انداز شخص از خود و از مسایلش را تغییر می دهد. بیمار به جای این که احساس کند موجودی درمانده و محکوم به تبعیت از واکنش های بیوشیمیایی و انگیزه های کور و بازتاب های خود به خود و غیر ارادی است، خود را کسی می یابد که می تواند تصورات باطل را شناسایی کرده، برای بازآموزی و اصلاح اندیشه های خود قدم بردارد. او با شناسایی خطاهای اندیشه و اصلاح آنها می تواند زندگی موفق تری برای خود تدارک ببیند.
کتاب شناخت درمانی و مشکلات روانی