کتاب ماشنکا

Mashenʹka
کد کتاب : 136722
مترجم :
شابک : 978-6222674717
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 198
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 1979
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 6 خرداد

معرفی کتاب ماشنکا اثر ولادیمیر ناباکوف

ماشنکا بدون شک لطیف‌ترین و زیباترین رمان نابوکف است. او این رمان را به یاد وطن خود روسیه و دختری نوشت که انقلاب اکتبر آن‌ها را برای همیشه از او گرفته بود. او تعلق خاطر خاصی به این رمانش داشت.
رمان پیش رو داستان یک مهاجر روسی و افسر سابق گارد سفید، گلبویچ گانین، است که در جریان انقلاب روسیه آواره شد. او در ابتدای داستان و طی یک گفتگو در می‌یابد که عشق ازدست‌رفته‌اش با همسایه‌ی ناخوشایندش ازدواج کرده و به‌زودی به همسایگی او خواهد آمد. هنگامی که مرد این مسئله را می‌فهمد، رابطه‌اش با دوست‌دختر کنونی‌اش را پایان می‌دهد و غرق در خاطرات گذشته با معشوقش می‌شود. گانین که تاب نمی‌آورد مری، معشوقه‌‌اش، را با همسایه‌ی خود ببیند، می‌کوشد تا او را از آن خود کند و نقشه‌ای برای بازگشت دوباره به مری می‌کشد...

کتاب ماشنکا

ولادیمیر ناباکوف
ولادیمیر ولادیمیروویچ ناباکوف، زاده ی 22 آپریل 1899 و درگذشته ی 2 جولای 1977، نویسنده ی رمان، داستان کوتاه، مترجم و منتقد چندزبانه ی روسی/آمریکایی بود.ناباکوف در خانواده ای ثروتمند و برجسته در شهر سن پترزبورگ به دنیا آمد و دوران کودکی و جوانی خود را در همین شهر گذراند. او در دوران نوجوانی، اولین تلاش های ادبی جدی خود را به ثمر رساند و در سال 1916، اولین مجموعه ی شعر خود را منتشر کرد.ناباکوف پس از نقل مکان به انگلستان، به کالج ترینیتی کمبریج راه یافت و ابتدا به مطالعه ی جانورشناسی و سپس به تحص...
قسمت هایی از کتاب ماشنکا (لذت متن)
گانین، در حالی‌که دنبال دستی می‌گشت که داشت به آستین او سیخونک می‌زد، گفت: « در چه حالی؟ فکر می‌کنی تا کی اینجا حبس خواهیم بود. حالا دیگر باید یک نفر یک کاری بکند. مثلا!» باز آن صدای نکره در بیخ گوشش طنین‌انداز شد: «بیا همین‌طور بنشینیم و منتظر شویم. دیروز من وقتی به خانه رسیدم در راهرو به هم برخوردیم. آن وقت شب شد و از این طرف دیوار شنیدم گلویت را صاف می‌کنی، و فورا از صدای سرفه‌ات فهمیدم هموطنم هستی. بگو ببینم، خیلی وقت است اینجا پانسیون شدی؟» «یک قرنی می‌شود. کبریت داری؟» «نه، من سیگار نمی‌کشم. این پانسیون با این‌که روسی است بسیار کثیف است. می‌دانی، من مرد خوشبختی هستم _ همسرم دارد از روسیه می‌آید. چهار سال شوخی نیست. بله، آقا. حالا دیگر چیزی به آمدنش نمانده. امروز یکشنبه است.» گانین زیر لب گفت: « تف به این تاریکی.» و بند انگشت‌هایش را در کرد. «نفهمیدیم ساعت چند است.» آلفی‌یوروف آه پرسروصدایی کشید و بوی گرم و ترشیده‌ی مرد مسنی را با نفسش بیرون داد که سلامتی‌اش تعریفی ندارد. این بو حالت غم‌انگیزی دارد. «شش روز دیگر مانده. فکر می‌کنم شنبه بیاید. دیروز نامه‌اش آمد. آدرس را یک‌جور بامزه‌ای نوشته بود. حیف که خیلی تاریک است وگرنه نشانت می‌دادم. دنبال چه می‌گردی دوست عزیز من؟ هواکش‌ها باز نمی‌شود.» گانین گفت: «شیطان می‌گوید بزن خردشان کن.» «نه، نه، لو گله‌بوویچ. بهتر است خودمان را با یک بازی سرگرم کنیم؟ من چند تا بازی خیلی خوب بلدم. این بازی‌ها را خودم اختراع می‌کنم. مثلا یک عدد دو رقمی انتخاب کن. حاضری؟» گانین گفت: «دور من خط بکش.»، و با مشتش دو بار بر دیوار کوبید. آلفی‌یوروف گفت: «دربان الآن خواب هفت پادشاه را دیده. کوبیدن به دیوار فایده ندارد.» «اما حتما قبول داری که نمی‌توانیم تمام شب را این‌جا در هوا آویزان بمانیم؟»