کتاب کاپیتان و دشمن

The Captain and the Enemy
کد کتاب : 136723
مترجم :
شابک : 978-6222674793
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 208
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 1988
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 10 خرداد

معرفی کتاب کاپیتان و دشمن اثر گراهام گرین

تصویر “مرز” و مفهوم “شک” همیشه ذهن گراهام گرین را به خود مشغول می‌داشت. در بسیاری از رمان‌هایش مرزی را ترسیم کرده و در کاپیتان و من نیز گویی که می‌دانسته این آخرین رمان او خواهد بود، برای وداع با تصویری که از کودکی همدم او بوده، به ترسیم یک مرز پرداخته است. این بار مرز استعاره است از شک، و به جای ایجاد یقین، به جای تصدیق درست و نادرست، خوب و بد، حق و ناحق، درباره‌ی آن‌ها القای تردید می‌کند. شاید به همین دلیل است که شهر پاناماسیتی را صحنه‌ی رویداد این رمان قرار داده است. شهری که در دل آن مرزی بود (تا 1979) بین کشور پاناما و ایالات متحده و دو سوی خیابانی در این شهر به دو کشور متفاوت تعلق داشتند. این سو پانامای روستایی است جایی که کمونیست‌ها در آن حضور دارند و آن سو آمریکا. نویسنده آخرین رمان خود را با عشق نیز پیوند داده، او که عمری از انقلاب‌ها، جنگ‌ها و اتفاقات سیاسی قرن بیستم نوشت، آخرین جمله‌ی آخرین رمانیش را به‌شکلی معنادار و خاص به عشق اختصاص داده است.

کتاب کاپیتان و دشمن

گراهام گرین
هنری گراهام گرین (به انگلیسی: Henry Graham Greene) (زاده ی ۲ اکتبر ۱۹۰۴، درگذشته ی ۳ آوریل ۱۹۹۱) رمان نویس، نمایشنامه نویس، منتقد ادبی و سینمایی و نویسنده ی پرکار داستان های کوتاه انگلیسی بود.او در طول عمر طولانیش در غالب معرکه های سیاسی و انقلابی گوشه و کنار جهان حاضر و ناظر بود و ماجراهای داستان هایش عمدتا در متن همین وقایع قرن بیستم می گذرد، آثاری که ابهامات انسان نوین در این دنیای ناآرام را نشان می دهد.محصول کمابیش هفتاد سال قلم زدن او ۶۴ کتاب است: از جمله ۲۸ رمان، ۴ زندگینامه ی خود نوشت،...
قسمت هایی از کتاب کاپیتان و دشمن (لذت متن)
او غریبه بود، اما ازش هیچ ترسی در دلم احساس نمی‌کردم. غریبه‌ها خطرناک نبودند. آن‌ها قدرتی مثل مدیر یا همکلاس‌هایم نداشتند. آدم غریبه آدمی دایمی نیست. می‌توان به راحتی از شرش خلاص شد. مادرم چند سال پیش مرده بود _ حتی نمی‌توانستم بگویم دقیقا کی بود؛ برای بچه‌ها زمان با شتاب دیگری می‌گذرد. او را در بستر مرگش، آرام و رنگ‌پریده، مثل نقش روی سنگ قبر دیده بودم. هنگامی که طبق تشریفات پیشانی‌اش را بوسیدم و او جواب بوسه‌ام را نداد فهمیدم پیش فرشته‌ها رفته است، و این خیلی غمگینم نکرد. آن روزها، که هنوز به مدرسه نمی‌رفتم، تنها ترسم از پدرم بود، که به قول مادرم مدت‌ها بود در صف مخالفین ملکوت اعلی، که اکنون مادرم به آنجا پیوسته بود، خدمت می‌کرد. خیلی علاقه داشت بگوید: «پدرت شیطان است.» و هنگام گفتن این حرف چشم‌هایش ناگهان، مثل شعله‌ور شدن اجاق گاز، می‌درخشید، و خستگی نگاهش از بین می‌رفت.