مدت پرواز هواپیما به نظرم کوتاه آمد. بر صندلی عقب اتومبیل یکی از دوستانم
نشسته بودم و به سرعت در جاده های تاریک روستایی پیش می رفتیم . تقریبا نیمه شب بود. از فاصله چند کیلومتری، منظره دود و شعله های آتش در آسمان تیره شب کاملا به چشم می خورد؛ معلوم بود که آتش سوزی بزرگی ست . هنگامی که به آنجا رسیدیم، خانه یا بهتر بگویم بقایای خانه به دشواری از میان آتش دیده می شد. به نظرم آمد میان جهنم ایستاده ام. مأموران آتش نشانی می گفتند تا آن هنگام چنین آتش سوزی عظیمی ندیده اند. حتی پس از خاموش شدن آتش، گرمای آن محیط چنان شدید بود که آن ها مجبور شدند تا صبح آنجا بمانند و مراقب باشند.
اواخر شب در کلبه ای که همان نزدیکی ساخته بودم و برای پذیرایی از مهمانان آماده
بود، پناه گرفتم. فنجانی قهوه درست کردم ، سیگاری کشیدم و درباره خسارت بزرگی
که به من وارد شده و آن چه در آن ویرانه سوخته که روزی خانه ام بود از دست داده
بودم، به فکر فرورفتم. این ضربه تکان دهنده، بهت آور و غیرقابل تصور بود.