اگر کسی را دوست داشته باشی، فقط به خاطر این که مرتکب یک اشتباه شده ، رهایش نمی کنی.
نمی دانم چه طوری اتفاق افتاد، داشتم دنبال لکسی می گشتم که یک نفر از پشت زد به شانه ام و از بالای تپه با شکم افتادم پایین. لکسی دوید طرفم و با پا به صورتم برف پاشید. از عصبانیت داغ کردم. زدن هم دیگر یک چیز است و پاشیدن برف توی صورت کسی چیز دیگری... کار بدی بود. عصبانی شدم. روی زانوهایم ایستادم و بومب دوباره کوبیده شدم زمین! این دفعه با سر خوردم زمین. حالا هم داغ کرده بودم و هم دود از سرم بلند می شد. این دفعه من را با صورت زده بود زمین. از جایم پریدم و بلند شدم و گلوله ی برفی را از توی جیبم درآوردم و بعد با تمام قدرتم پرتش کردم.
ما خیلی بد شانسیم که توی دنیا آدم هایی به اسم معلم وجود دارند. ولی از آن جایی که ما هم به آن ها سنجاق شده ایم، بهترین کاری که می توانیم بکنیم این است که آرزو کنیم یک معلم جوان و امروزی داشته باشیم نه یک معلم پیر و بداخلاق. کسانی که تازه معلم شده اند قوانین را نمی دانند، برای همین راحت می شود از شر چیزهایی که معلم قدیمی ها با آن ها اعصاب آدم را به هم می ریزند، راحت شد.
من این طوری فکر می کردم و خیلی هیجان داشتم که می خواستم بروم کلاس پنجم چون قرار بود یک معلم تازه کار به اسم آقای تراپت بیاید سر کلاس ما.