عیار با شمشیر و تیردان و کمان مغول، و چنته ی خوراک او پیدا می شود.
دختر: (رنگ برگشته و لرزان) اینطوری ور نمی افتند .. (از خشم صدایش در نمی آید) اینطوری ور نمی افتند!
عیار تکه نانی از چنته ی مغول به او می دهد.
عیار: خوشمزگی اش مال گرسنگی ماست!
دختر: خیلی جوان بود؛ بچه سال. شاید مادری داشت که دلش همراه او بود. شاید آرزوها داشت
عیار: (در حال خوردن) کی آرزو داشت؟
دختر: جوانک مغول، که کشتی؛ آرزو داشت _ نه؟
عیار: من چه بدانم؟ من که نمی شناختم.
شحنه: چیست ای خلق که در هم افتاده اید؟ اگر تیغتان هست به روی مغول بکشید!
این آتش خاموش! و شما سلاح بردارید ؛ دشمن به شمشیر می رانند نه رجز!
پیر: باورهای ما به محکمترین دعاها برآمده ، باکی نیست.
شحنه ها: ای پدر، مغول نیز با خود دعا و تعویذ ترا دارد و بر آن اضافه تر شمشیر.