ناظری ایستاده بر فراز پشته، اگر به پایین می نگریست، در میان درختان زمستانی، تابلویی آرام و بس گسترده می دید. یک نهر آب، بقایای برف. فضایی خالی از درخت در میان جنگل پردرخت، جدا افتاده از کلیت نوع بشر. دو دلداده. مرد سر گذاشته بر دامان زن. زن در حال نگاه کردن به چشمان مرد و کنار زدن موها از روی ابروان او. صحنه ای چنان آکنده از سکوت و آرامش که ناظر ایستاده بر فراز پشته می توانست بعدها آن گونه تأییدش کند که امکان داشت دارندگان طبایع خوش را به مجسم کردن سرگذشتی باور کردنی سوق دهد، آن هم در جایی که پیش از آنان دهه های طولانی پیوند مبارک در میان مردم عادی ادامه داشته است.